دوباره نگاهی میاندازد، خبری نیست.کاری از دستش برنمیآید جز کندن ناخنهایش. کاری که در مواقع عادی از آن متنفر است ولی حال از فرط عصبانیت کنترلی بر آن ندارد.
به صفحهی میز کار cw میرود، دوتا از تمرینهایش را از دست داده و تا پایان فرصت سومین تمرین، دو ساعت بیشتر باقی نماندهاست. اگر یک سال پیش بود، همین زمان برایش کافی بود ولی حالا حوصلهی خودش را هم ندارد چه برسد به تمرینها.
بعد از اینکه آیدا حرف از پایان رابطه زد و ارتباطشان را در تمامی فضاهای مجازی مسدود کرد، به سختی روزگار میگذراند و کمترین اهمیتی هم به درسهایش نمیداد. اگر دانشگاه حضوری بود احتمالا کارها راحتتر پیش میرفت، لااقل چندبار حضوری صحبت میکردند و قانع میشد چرا این تصمیم گرفته شده اما حالا... لعنت به کرونا و دوری!
یاد اوایل ترم دو میافتد. قرارهای گاه و بیگاه، نگاههای عاشقانهی وسط کلاس و پیامهای وقت و بیوقت. شوری که در زندگی و جانش افتاده بود... تا انتخاب رنگ ماشین و اسم بچههای آیندهیشان هم حرف زدهبودند. حالا زندگی داشت تقاص آن خوشیها را یک جا از او میگرفت.
مهتاب؛ خواهر بزرگش، برای شام در میزند و وارد اتاق میشود. بیحوصله «الان میام»ی گفت و به واتساپ سری زد. خیلی وقت است با خواهرش هم صحبت خاصی نکردهاست. معمولا سرش به کلاسها گرم است. مهتاب هم، با وجود شیفتهای بیمارستان و خرید عقد، به سختی زمان خالی گیرش میآید.
ولی اینبار گویا خواهرش قصد بازکردن سر صحبت را داشت:«چه خبرا؟درسا خوبه؟» آهی میکشد، «آره»ای زیر لب میگوید و صفحه را بالا پایین میکند.
«اسمش چی بود؟»سوال ناگهانی مهتاب میخکوبش میکند. «اسم کی؟!»
-«همون که انقدر منتظر پیامشی!»
سکوت سنگین جو اتاق را فرا میگیرد. توقع این سوال را دیگر نداشت. خواهرش هم گویا قصد مچگیری ندارد، لبخند تلخی میزند. انگار با خود مرور خاطرات میکند:«همکار بودیم، با سیاوش. با من خیلی صمیمی بود، برعکس من که رابطه رو کاملا جدی و کاری دنبال میکردم. اما تهش، کمکم یخ رابطه آب شد... کافه رفتنها، کادو گرفتنها و کادو دادنها... تماسهای تلفنی هم مسکّن ساعتای غیر کاری بود.»
با خود میگوید:«واقعا انقدر درگیر درس و کنکور بودم که نفهمیدم؟»
مهتاب ادامه میدهد:«آخرش میدونی چی شد؟مادرش یه روز اومد بیمارستان برای دیدن من و تایید نهایی. اما نپسندید، خوشش نیومد. میدونی چرا؟ چون پسرشون اومدهبود سراغ من، اما من متهم بودم به دوستی با اون! به همین سادگی دوسال احساسم، زمانم، کلی خاطره و حتی پولم، همه رفت هوا!»
مرور خاطرات گذشته مخصوصا اگر تلخ باشند سخت است، با پا روی زمین طرحی میکشد. برای چشمان منتظر برادرش ادامه میدهد:«من شش ماه زیر نظر روانشناس بودم، سال کنکورت بود، مامان بابا هم تصمیم گرفتن بهت نگن تا ذهنت درگیر نشه، یه بار حتی به خودکشی هم فکر کردم.»
حلقهی دستش را میگیرد و دور انگشتش میچرخاند:«بعد از اون ماجرا تا چند وقت نه اعتمادی داشتم به مردا و نه اصلا تمایلی به رابطههای احساسی. تا اینکه خدا امید رو گذاشت سر راهم. امید اما از اول درست اومد جلو، بدون اینکه بخواد سر کارم بذاره یا مدتی خودشو با احساسات من سرگرم کنه، محترمانه اجازه گرفت و با مادرش اومدن برای صحبت، اومدن خواستگاری.»
میخندد و میگوید:«حالا هم که میبینی، تو عقدیم و پا به پای هم، در حال تدارک مراسم عروسی.» گویا تمام بحث را کرده بود تا به اینجا برسد. خوشحال ولی جدی در چشمان برادرش نگاه میکند و میگوید:« ولی همیشه هم امیدی نیست که نجات بده مهتاب رو، حواست باشه داداش...»
این را گفت و از اتاق خارج شد.
دوباره او ماند و صفحه خالی از پیام واتساپ...
نویسنده: چکاوک