موریکا (مورچه سیاه)
موریکا (مورچه سیاه)
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

مناظره بلبل خان و موریکا

بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار

گشت طربناک بفصل بهار

در چمن آمد غزلی نغز خواند

رقص کنان بال و پری برفشاند

بیخود از این سوی بدانسو پرید

تا که بشاخ گل سرخ آرمید

پهلوی جانان چو بیفکند رخت

مورچه‌ای دید بپای درخت

با همه هیچی، همه تدبیر و کار

با همه خردی، قدمش استوار

مرغک دلداده بعجب و غرور

کرد یکی لحظه تماشای مور

خنده کنان گفت که ای بیخبر

مور ندیدم چو تو کوته نظر

روز نشاط است، گه کار نیست

وقت غم و توشهٔ انبار نیست

همرهی طالع فیروزبین

دولت جان پرور نوروز بین

هان مکش این زحمت و مشکن کمر

هین بنشین، می‌شنو و می‌نگر

نغمهٔ مرغان سحرخیز را

معجزهٔ ابر گهرریز را

مور بدو گفت بدینسان جواب

غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب

نغمهٔ مرغ سحری هفته‌ایست

قهقهٔ کبک دری هفته‌ایست

روز تو یکروز بپایان رسد

نوبت سرمای زمستان رسد

همچو من ای دوست، سرائی بساز

جایگه توش و نوائی بساز

ساخته‌ام بام و در و خانه‌ای

تا نروم بر در بیگانه‌ای

تو بسخن تکیه‌کنی، من بکار

ما هنر اندوخته‌ایم و تو عار

کارگر خاکم و مزدور باد

مزد مرا هر چه فلک داد، داد

لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست

بس هنرم هست، ولی ننگ نیست

سر ننهادیم ببالین کس

بالش ما همت ما بود و بس

رنجه کن امروز چو ما پای خویش

گرد کن آذوقهٔ فردای خویش

لانه دل‌افروزتر است از چمن

کار، گرانسنگتر است از سخن

گر نشوی پخته در این کارها

دهر بدوش تو نهد بارها

گل دو سه روزیست ترا میهمان

میبردش فتنهٔ باد خزان

گفت ز سرما و زمستان مگو

مسلهٔ توبه به مستان مگو

نو گل ما را ز خزان باک نیست

باد چرا میبردش خاک نیست

ما ز گل اندود نکردیم بام

دامن گل بستر ما شد مدام

عاشق دلسوخته آگه نشد

آگه ازین فرصت کوته نشد

شب همه شب بر سر آنشاخه خفت

هر سحرش چشم بدت دور گفت

کاش بدانگونه که امید داشت

باغ و چمن رونق جاوید داشت

چونکه مهی چند بدینسان گذشت

گشت خریف و گه جولان گذشت

چهر چمن زرد شد از تند باد

برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد

دولت گلزار بیکجا برفت

وان گل صد برگ بیغما برفت

دزد خزان آمد و کالا ربود

راحت از آن عاشق شیدا ربود

دید که هنگام زمستان شده

موسم هشیاری مستان شده

خرمنش از برق هوا سوخته

دانه و آذوقه نیندوخته

اندهش از دیده و دل نور برد

دست طلب نزد همان مور برد

گفت چنین خانه و مهمان کجا

مور کجا، مرغ سلیمان کجا

گفت یکی روز مرا دیده‌ای

نیک بیندیش کجا دیده‌ای

در صف گلشن نه چنان دیدمت

رقص کنان، نغمه زنان دیدمت

بر لب هر جوی، صلا میزدی

طعنه بخاموشی ما میزدی

گفت نگارین مرا باد برد

میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد

مرحمتی میکن و جائیم ده

گرسنه‌ام، برگ و نوائیم ده

گفت که در خانه مرا سور نیست

ریزه خور مور به جز مور نیست

رو که در خانهٔ خود بسته‌ایم

نیست گه کار، بسی خسته‌ایم

دانه و قوتی که در انبان ماست

توشهٔ سرمای زمستان ماست

رو بنشین تا که بهار آیدت

شاهد دولت بکنار آیدت

چرخ بکار تو قراری دهد

شاخ گلی روید و باری دهد

مورچه گر وام دهد، خود گداست

چون تو در ایام شتا، ناشتاست

شعر از: پروین اعتصامی

(چند بیتی جهت تلخیص حذف شده است)

بلبلمورچهمناظرهشعرپروین اعتصامی
خاطرات یک مورچه سیاه از زندگی در میان آدمیان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید