پیشنوشت: زن مظهر زیبایی، عشق و زندگی است. ترس از زنان، علت دشمنی، سرکوب و بیعدالتی علیه آنان است. نفی و سرکوب زنان در حقیقت نفی عشق و زیبایی و سرکوب زندگی است. این ترس و سرکوب، تاریخی دیرینه دارد. از آنجا که در کشور ما، طبق اظهارات مکرر، موکد و مصمم مقامات رسمی، زنان در آزادی، عدالت و برابری کامل به سر میبرند، ضمن تبریک این دستاورد تاریخی به ایشان، در این سلسله نوشتارها، «ترس از زنان» و در نتیجه ظلم و بیعدالتی و سرکوب رفته بر آنان را در فرهنگ، فلسفه و ادبیات غرب مورد بررسی قرار خواهم داد. امید که روزی شاهد آزادی و برابری زنان غربی، آنچنان که، به گفته مقامات رسمی، در ایران بنحو کامل تحقق یافته، باشیم!
آرمانشهر بیزن افلاطون در «جمهوری» که همیشه مردان فیلسوف سردمدار آن هستند، استعارۀ بارز ترس از زنان در فلسفه و فرهنگ غرب است. بدگویی از اخلاق گزانتیپ، زن سقراط، و ستایش صرف خردمندی دیاتوما در یک ضیافت مردانه، زنی که سقراط نزد او درس عشقی انتزاعی را آموخته بود، و عرفیشدن همجنسخواهی در میان مردان، شاید همه و همه نشان حاکمیت روح ترس از زنان در فرهنگ مردسالار یونانی باشد. من رد پای این ترس را، علاوه بر فلسفه یونان، در نزد فیلسوفان مدرنی چون شوپنهاور و نیچه نیز پی خواهم گرفت اما ترجیح میدهم بررسی «ترس از زنان» را در کتابی از نویسندهای معاصر در فرانسه آغاز کنم؛ در «رفیق اعلی».
قبلا در گاه نوشتهها در مطلبی با عنوان «بوبن: مردی که اسیر گهواره بود» به کریستیان بوبن و مضامین مشترک آثارش (کودکی، تنهایی، عشق و مرگ) اشاره کرده و زیبابینی، لطافت و معنویت معصومانهاش را ستودهام. بوبن میگوید: «برای من نوشتن، همانا آواز سر دادن به راه و روش خودم است» (رفیق اعلی، ترجمه پیروز سیار، طرح نو، ۱۳۸۴، ص ۱۶۶). از این روست که تمام نوشتههای او شاعرانه است و این ویژگی، تحلیل و تفسیر اندیشمندانه صرف از آنها را نفی میکند. به همین دلیل، من نیز در این نوشته بر آن نیستم که به تفسیر او بپردازم. هدفم صرفا به اشتراک گذاشتن قطعاتی از نوشتههای اوست؛ سطوری که، بهزعم من، حقایقی تلخ را دربارۀ آنچه بر زنان رفته و ریشههای آن را به زبانی ساده و شاعرانه بازمیگویند.
بوبن در کتاب «رفیق اعلی» با نگاهی فلسفی و بیانی شاعرانه به زندگی فرانچسکوی قدیس (۱۱۸۲-۱۲۲۶م.) میپردازد که مشربی عرفانی بر محور عشقِ مُلهَم از احساس عاطفی مادر به فرزند، به عنوان تنها صورت حقیقی عشق، پدید آورد.
بوبن بخشی از کتاب با عنوان «اردوی زنان و لبخند خدا» را چنین آغاز میکند:
«مردها از زنان میترسند. این ترسی است که از فاصلهای به دوری زندگی بدانان رسیده است. ترسی که از روز نخست در دلشان نهفته است و تنها ترس از تن و چهره و قلب زن نیست، بلکه ترس از زندگی و ترس از خدا نیز هست. چرا که زن و خدا و زندگی پیوندی نزدیک با یکدگر دارند.»*
و سپس میپرسد:
«زن چگونه موجودی است؟»
و بلافاصله پاسخ میدهد:
«هیچکس را توانایی پاسخ گفتن بدین پرسش نیست، اگرچه جملۀ آدمیان را زن به دنیا آورده و غذا داده و در گهواره پرورده و مراقبت کرده و تسلی داده است.»
بزرگترین روانشناسان مرد زمانۀ ما نیز به این حقیقت که زن را نشناختهاند، معترفند. چنانکه فروید (به گمانم در کتاب «تمدن و ملالتهای آن») نوشته است که واقعا نمیداند که زنان چه میخواهند. عناوین و مضامین برخی آثار پرطرفدار و عامیانهتر مردان روانشناس از قبیل «مردان مریخی، زنان ونوسی» (جان گری) نیز خود استعارهای از غرابت و ناشناختگی زنان برای مردان است. زن برای مرد موجودی خیلی نزدیک و در عین حال خیلی دور است؛ بسیار قریب و در عین حال بسی غریب. زن برای مرد، موجودی ناشناخته و اسرارآمیز است و هر ناشناختهای میتواند هراسانگیز باشد.
بوبن سپس به قیاس نسبت زنان با خدا و ترس مردان از هر دوی آنها میپردازد:
«زنان در مرتبۀ خدایگونگی نیستند. زنان به تمامی در مرتبۀ خدایگونگی نیستند و برای رسیدن بدین شأن مختصر چیزهایی کم دارند و این بسیار اندکتر از آن چیزهایی است که مردان نیازمند آنند. زنان نَفْس زندگیاند، چرا که زندگی نزدیکتر از هر چیز دیگر به لبخند خداست. زنان به نیابت خدا پاسدار ساحت زندگیاند. احساس زلالی که از زندگانی گذرا در دل مینشیند و حس ریشهداری که از حیات جاودان در کُنه روح ماست، همه از وجود آنان برمیخیزد. و مردان که نمیتوانند بر هراس خود از زنان فایق آیند، میانگارند که در فریب و جنگ و کار موفق به غلبه بر این احساس میشوند، حال آنکه هیچگاه به راستی بر آن چیرگی نمییابند.»
نتیجه این میشود که:
«مردان به خاطر ترس جاودانهای که از زنان در دل دارند، تا ابد محکوم به آنند که به شناخت آنان راه نبرند و از زندگی و خدا نیز چیزی درنیابند.»
«جنسیت» سرنوشتی است که طبیعت رقم میزند اما «جایگاه» برساختهای اجتماعی است. بوبن تفاوت جایگاه زن و مرد را چنین توصیف میکند:
«مرد کسی است که با سنگینی و جدیت و با دلی بیمناک از زن، بر جایگاه مردی خویش تکیه میزند. زن کسی است که در هیچ جایگاهی قرار نمیگیرد و جایگاه خویش را نیز نمیپذیرد و در عشقی که پیوسته آن را میطلبد و میطلبد و میطلبد، محو میگردد. اگر همواره این تفاوت میان زن و مرد حایل باشد، مایۀ یأس و ناامیدی میشود. تنها چیزی که مرد دربارۀ زن میداند، بیمی است که از او به دل دارد و از این روست که به شناخت او راه نمیبرد.»
وقتی که مردان نتوانند بر هراس خود از زنان غلبه کنند، هر آنچه میکنند در راستای نفی و سرکوب زنان و در نتیجه سرکوب زیبایی، عشق و زندگی است.
از اینجا به بعد بوبن به این واقعیت تاریخی میپردازد که چطور ترس عمیق از زنان، بنیادهای مذهبی، که مردان بنیانگذار آنها بودهاند، را نیز متاثر ساخته است:
«و از آنجا که کلیساها به دست مردان بنا شدهاند، ناچار این بنیادها نیز از زنان بیمناکند و این مانند همان بیمی است که از خدای در دل دارند و از این روست که در پی رام کردن آنان و ایناند و خاماندیشانه میکوشند تا حیات محض را در بستر خردمندانۀ احکام و آیینها جای دهند.»
واژۀ کلیدی و وجه مشترک زنان و خدا در اینجا «حیات محض» یا همان «زندگی» است. خدا حیات محض است و زنان نَفْس زندگیاند. ترس از زنان به عدم شناخت و عدم درک آنان توسط مردان و همچنین ترس و جهل آنان نسبت به خدا، به عنوان حیات محض، میانجامد. نتیجه چیزی نیست جز سرکوب زنان. به همین دلیل است که کلیسای رم در سال ۱۳۱۰ زنی به نام مارگریت پورِت (تولد: حدود ۱۲۵۰) را به خاطر تالیف کتابی با عنوان «آینۀ روحهای بیپیرایه و فانی» که در آن نوشته بود «هیچ انسانی را نمیتوان بیقدر انگاشت، چرا که ذات نامتناهی خداوند او را به دیدار خویش فرامیخواند» زنده در آتش سوزاند در حالی که صد سال پیش از آن مردی به نام فرانچسکو را که دقیقا همین عقیده برابری را تبلیغ میکرد، قدیس خوانده بود.
چنین است که بنیادهای مردساخته، چه فلسفی باشد چه مذهبی، از زنان میترسند، آنان را نفی و سرکوب میکنند و در نتیجه از زندگی و حیات تهی میمانند.
مرد به طور طبیعی به زن، این موجود ناشناخته و هراسانگیز برای او، گرایش دارد و قدرت این کشش میتواند او را یاری رساند که بر ترس خود از زن، غلبه کند. بوبن به زبان خود، راهکار غلبه بر ترس از زنان را چنین وصف میکند:
«با این همه سرچشمهای از نور و پارهای از وجود خدا در نهاد مرد نهفته است، چرا که سودای لبخند زن را در سر دارد و برای چهرۀ او که نور دلآسودگی در آن میدرخشد، چنان دلتنگ میشود که توان غلبه بر آن را از کف میدهد. برای مرد همواره این امکان هست که به اردوی زنان و لبخند خدا بپیوندد. برای این کار کافی است تنها یک حرکت انجام دهد، حرکتی مانند آنگاه که کودکی با تمام قوا خود را به جلو پرتاب میکند و از زمین خوردن یا مردن هراسی به دل راه نمیدهد و سنگینی جهان را به فراموشی میسپارد. مردی که بدینسان از خویشتن و از ترس خویشتن به در میشود و سنگینی نهفته در جدیت را که همانا سنگینی دنیاست به هیچ میشمارد، چنین مردی به انسانی بدل میشود که دیگر در هیچ جایگاهی قرار نمیگیرد و در برابر سرنوشت محتومی که جنسیت او رقم زده است و سلسله مراتب تحمیلی قانون و رسوم، سر فرود نمیآورد. این زمان مانند کودک یا قدیسی میشود که در جوار لبخند خدا –و زنان- مقام مییابد.»
*نقل قولها از صفحات ۷۶-۷۹ کتاب رفیق اعلی.
توضیح تصویر: پرتره مارگریت پورت اثر هنرمند ناشناس