سالهای زیادی از زندگیام فکر میکردم که عواملی مثل ژنتیک، والدین، محیط، دوستان، دشمنان، اطرافیان، نژاد، مذهب، سیاست، دولت و امثال آنها مانع دستیابی من به موفقیت و اهدافم بودهاند.
ذهن من دلایل خوب و منطقی زیادی برای علل شکستها و ناکامیهای من داشت که همه این علتها نیز عواملی بیرون از وجود خودم بودند.
این طرز فکر همچنان ادامه داشت و شکستهای من هم همینطور. تنها کاری که از دست من برمیآمد نفرین کردن زمین و زمان بود و گله از بخت بد خود. تا روزی که این وضع برایم واقعا سخت و غیرقابل تحمل شد.
روزی غرق این افکار در شهر راه میرفتم. در روز روشن همه جا و همه چیز تاریک و نومیدکننده به نظر میرسید و من همچنان انواعی از بد و بیراه نثار شرایط میکردم. در عالم خودم بودم که صدای بلندی به خودم آورد: «آقا از سر راه برو کنار!». من بدون اینکه متوجه باشم از پیادهرو به وسط خیابان یکطرفهای آمده بودم و به آرامی راه میرفتم در حالیکه ماشینها دنبالم صف کشیده بودند. وقتی که متوجه اوضاع شدم و خودم را به پیادهرو رساندم، جملهای همچنان داشت در ذهنم تکرار میشد:
آقا از سر راه برو کنار!
اما این جمله جز یک عبارت امری که با لحنی نزدیک به فحش ادا شده بود هیچ معنای دیگری برایم نداشت، تا وقتی که نیمههای شب با کابوسی ترسناک، در حالیکه خیس عرق شده بودم و تمام بدنم میلرزید، از خواب پریدم.
داشتم همان صحنه خیابان را خواب میدیدم که غرق در افکارم بودم و ناگهان با همان صدا و همان جمله به عقب برمیگشتم و از آنچه دیدم میخکوب شدم و تا حد مرگ ترسیدم. من به جای اینکه ماشینها را ببینم خودم را روبروی خودم دیدم. این صحنه عجیب را نمیتوانستم فراموش کنم و تا صبح نتوانستم بخوابم.
با مشاهده سپیده صبح جرقهای صفحه تاریک ذهنم را روشن کرد و توانستم پیام آن خواب را کشف کنم.
باید از سر راه خود کنار میرفتم.
این ادراک شوک عمیقی بر من وارد کرد. طرز فکر من در نسبت دادن علل ناکامیام به شرایط بیرونی باعث شده بود که نتوانم هیچ تغییر مثبتی در زندگیام به وجود آورم. دلیل سادهاش هم این بود که شرایط بیرونی تحت کنترل من نبودند، بنابراین نتیجه این میشد که همیشه محکوم به شکست باشم.
حالا میفهمیدم که گویا قسمتی از وجود من مانع رشد و موفقیت خودم شده بود. انگار دو من داشتم. منی که تمایل به موفقیت و پیشرفت داشت و منی که دوست داشت شکست بخورد. با مطالعه در این زمینه فهمیدم که واقعا چنین چیزی وجود دارد. عارضهای که در روانشناسی با عناوینی چون عقده یونس، ترس از بزرگی، خودتخریبی، خودویرانگری و خودآزاری از آن نام برده شده بود.
فهمیدم که در وجود همه ما یک خود برتر یا خود ایدهآل وجود دارد که همیشه در پی رشد و شکوفایی بیشتر است. همه ما دارای استعدادی ویژه و نبوغ ذاتی هستیم که نیازمند توسعه و شکوفایی است. تحقیقات دانشمندان نشان میداد که تقریبا همه کودکان (98%) نوابغی خلاقاند. اما فقط 2% از بزرگسالان قادر به شکوفایی نبوغ خود میشوند. این آماری ناامیدکننده است.
تحقیقات نشان میداد که تقریبا تمام امکانات فیزیولوژیک و عصبشناختی لازم برای رشد و توسعه این نبوغ ذاتی تا سالهای پیری پایدار میمانند. پس علت این شکست بزرگ چه میتوانست باشد؟
یکی از علل اصلی همان «قرارگرفتن بر سر راه موفقیت خود» است. خانواده، مدرسه و فرایند اجتماعی شدن در سرکوب نبوغ ذاتی موثر هستند اما نه مستقیما. آنها با ایجاد باورهای محدوکننده، ترس، تضعیف عزت نفس و اعتماد به نفسِ فرد، خود او را به دیوار بزرگی در مسیر شکوفایی استعدادهایش بدل میکنند.
فهمیدن این حقیقت که سالها خودم مانع پیشرفت و موفقیت خود بودهام، برایم تلخ و تکاندهنده بود. بارها شنیده بودم که حقیقت تلخ است و حالا داشتم با تمام وجود شدت این تلخی را احساس میکردم. اما جمله دیگری را نیز به خاطر آوردم که از شدت این تلخی میکاست:
حقیقت را دریابید و آن شما را آزاد خواهد کرد.
با پی بردن به این حقیقت و پذیرش آن، علیرغم تمام تلخیاش، به مرور از سر راه خود کنار رفتم و اجازه دادم که خود حقیقی و خلاقم خود را عیان و بیان کند. فهمیدم که برای انجام کارهایی که دوست دارم نیازی به اجازه هیچ کسی ندارم جز خودم.
به خودم اجازه دادم که خودم باشم.
به خودم اجازه دادم که کامل نباشم.
به خودم اجازه دادم که خودم را ببخشم.
به خود اجازه دادم که کارهایی را که دوست دارم بکنم.
به خودم اجازه دادم که بازی کنم.
به خود اجازه دادم که خیالبافی کنم.
به خودم اجازه دادم که لذت ببرم.
به خودم اجازه دادم که اشتباه کنم.
به خودم اجازه دادم که شکست بخورم.
به خودم اجازه دادم که دوباره به پا خیزم.
به خودم اجازه دادم که هر طور که دوست دارم زندگی کنم.
به خودم اجازه دادم که خودم را همان طوری که هستم، با همۀ نورها و سایهها، دوست بدارم.
به خودم اجازه دادم که بزرگ فکر کنم.
به خودم اجازه دادم که نور وجودم بر جهان بتابد.
و ...
و این چنین بود که با کنار رفتن از سر راه خودم و پذیرش بیقید و شرط همۀ ابعاد وجودم گویا دوباره به دنیا آمدم و سرشار از شادمانی و آرامش شدم. فهمیدم که همۀ ما موجوداتی باشکوه و شگفتانگیز هستیم با پتانسیلهای نامحدود و نبوغی منحصر به فرد، و یکی از مهمترین کارهایی که لازم است بکنیم تا این عظمت به ظهور برسد این است که از سر راه خود کنار برویم.