
فلسفه به چه دردی میخورد؟ این، شاید یکی از رایجترین و چالشیترین پرسشهایی است که یک فیلسوف یا یک علاقهمند و دانشجوی فلسفه، چون نگارنده، معمولا از طرف دوستان و اطرافیان با آن مواجه میشود. هر پاسخی به این پرسش به پرسشی اساسیتر و مقدم بر آن مبتنی خواهد بود؛ این پرسش اساسی که: «فلسفه چیست؟» از این رو، یکی از پرسشهایی که در 2500 سال اخیر، ذهن فیلسوفان را به خود مشغول داشته، چیستی و ماهیت خود فلسفه است. به طوری که امروزه، پرسش در باب خود فلسفه یا «فلسفۀ فلسفه»، خود، تبدیل به شاخهای از فلسفه شده است که از آن با عنوان فرافلسفه یا متافلسفه نام برده میشود. متافلسفه، مطالعه فلسفیِ خود فلسفه است. همانطور که فلسفه فیزیک، مطالعه فلسفی علم فیزیک است یا فلسفه هنر، مطالعه فلسفی هنر است، فلسفۀ فلسفه نیز مطالعه فلسفی فلسفه است.
دیدگاههای متافلسفی متعددی در باب چیستی و ماهیت فلسفه وجود دارد که پرداختن به آنها در چنین نوشتۀ مختصری مقدور نیست. لاجرم، در این نوشته قصد دارم نگاهی به دو پاسخ مهم و مکمل که در آثار افلاطون به پرسش چیستی فلسفه داده میشود، بپردازم.
در میان آثار افلاطون دفاعیه سقراط یا همان آپولوژی و رساله ضیافت یا همان سیمپوزیوم شامل تعاریف اصلی فلسفه نزد اوست. بنابراین، این دو متن در کنار هم میتوانند معانی افلاطونی فلسفه را تا حدود زیادی روشن سازند.
فیلو-سوفیا
قبل از پرداختن به بحث اصلی، بهتر است که تفحصی مختصر در تبارشناسی مفهومی فلسفه (فیلوسوفیا) داشته باشیم. در زبان یونانی، کلمات مرکب با فیلو (philo-) پس از دوران هومر «برای نشان دادن وضع کسی که علاقه و لذت و توجیه زندگی خود را در پرداختن به فعالیت ویژهای میبیند» استفاده میشده است؛ مثلا philo-posia در مورد میل، لذت و دلبستگی به نوشیدنیها یا philo-timia برای علاقه و گرایش به افتخارات به کار میرفته است. به همین ترتیب، فیلو-سوفیا (philo-sophia) علاقه شخص خواهد بود برای سوفیا sophia)) (آدو، 1398، ص 37). اما خود واژۀ «سوفیا» در یونان قرن پنجم پیش از میلاد، عمدتا در دو معنای کلی «دانش و دانایی» و «حکمت و کاردانی» به «فلسفهکار میرفته است و «مفسران امروزی برای تعریف سوفیا بین دو مفهوم دانش و حکمت مرددند و مطئمن نیستند که یونانیان، صفت سوفوس (sophos=σοφος) را برای کسی به کار میبردهاند که صرفا بسیار میداند یا برای کسی که میداند چگونه زندگی کند و بر اساس این دانایی زندگی میکند. هرچند به باور برخی مفسران، این دو مفهوم نافی همدیگر نیستند چون «دانش واقعی نیز در پایان، کاردانی است و کاردانی واقعی، دانایی انجام کار نیک است» (آدو، 1398، ص 40). به این ترتیب و به طور کلی، فلسفه (philosophy=φιλοσοφία) و تفلسف یا فلسفهورزی (to philosophize=να φιλοσοφήσει) بر جستجوی هوشمندانه، خردمندانه یا ماهرانه برای دانش یا حکمت، و همچنین علاقه به کنکاشهای فکری یا هنری دلالت داشته است (چروست، 1947). با این حال، تعریف دقیقتر فلسفه در یونان باستان را بایستی در نزد فیلسوفان بزرگ این دوران جست.
تعریف فلسفه در دفاعیه سقراط: دانایی به نادانی
در دفاعیه، سقراط با ذکر حکایت خدای معبد دلفی که او را داناترین فرد آتن معرفی کرده بود، از خود میپرسد: «منظور خدا از این سخن چیست و در این بیان چه معنایی نهفته است؟ من خود میدانم که از دانایی کمترین بهرهای ندارم. پس منظور خدا باید چیزی دیگر باشد زیرا خدا دروغ نمیگوید و دروغگویی در شأن او نیست» (افلاطون، جلد اول، صص 15-16). بدین ترتیب، سقراط برای فهم منظور خدای دلفی به سراغ افرادی که در دانایی مشهورند، میرود و طی گفتگویی آنان را به خوبی محک میزند. او سیاستمداران، هنرمندان و پیشهوران را متناسب با دانایی خاص آنها دربارۀ چیستی عدالت، فضیلت، زیبایی و نیکویی به پرسش میگیرد و با آشکار ساختن ناتوانی ایشان در پاسخگویی به این سوالات، نادانی آنان را اثبات میکند. بدین سان، سقراط درمییابد تنها تفاوت خود با آنان که به دانایی مشهور بودند این است که آنان نمیدانستند اما فکر میکردند که میدانند؛ ولی او میدانست که نمیداند. بدین ترتیب سقراط نتیجه میگیرد که: «مراد خدا از پاسخی که به زبان سخنگوی پرستشگاه دلفی جاری ساخت این بود که بیارجی دانش بشر را عیان نماید و گمان میکنم نام مرا هم برای مثل برد یعنی خواست بگوید: داناترین شما آدمیان، کسی است که چون سقراط بداند که هیچ نمیداند» (افلاطون، جلد اول، صص 17-18). بنابراین سقراط نه از آن رو که دانشی ایجابی دارد دانا به حساب میآید بلکه دقیقا دانش سلبی او به بیدانشی خویش است که معیار دانایی او به حساب میآید. بدین ترتیب، تعریفی که در آپولوژی افلاطون از فلسفه به دست داده میشود عبارت است از «دانایی به نادانی خویش».
همچنین در دفاعیه، همانطور که برند (1399) تفسیر میکند، ویژگی بارز پرسشگر و به چالشکشندۀ بداهت روزانۀ فلسفه آشکار میشود. روش سقراط با پرسشگری از وجوهی از زندگی روزمره که بدیهی انگاشته میشوند، درجهای از عدم قطعیت را وارد زندگی روزمرۀ ما میکند که ممکن است برای برخی هیجانانگیز نماید (همانند جوانانی که با شور و شوق سقراط را در این پرسشگریها همراهی میکردند) و برای دیگران (متهمکنندگان سقراط) چون تهدیدی بر شیوههای عمیقا نهادینۀ زندگی تجربه گردد. گروه اخیر در مکالمات خود با سقراط درمییافتند که توانایی این را ندارند که بنیادیترین ویژگیهای وجودِ خود را توجیه نمایند یا پی میبردند که وجودشان بر انبوهی از مفروضاتی مبتنی است که بدون بررسی و ارزیابی به حال خود رها شدهاند؛ به همین دلیل، در برابر پرسشگریهای سقراط، درهمریخته و آشفته بر جای میماندند. پس، فلسفه با به پرسش گرفتن بداهتها و مفروضات بنیادی ما، هم میتواند رهاییبخش باشد و هم مایۀ هراس و اضطراب. «برخی با رهایی از این بنیان ]مفروضات کاذب[ احساس آسودگی و آزادی میکنند، اما بسیاری از افراد مضطرب و هراسان میشوند» اما هدف از پرسشگری سقراطی و فلسفهورزی به طور کلی معطوف به اولی است تا با کسب دانایی به نادانی خویش و رهایی از باورها و مفروضات کاذب و ناموجه، به احساس آزادی و آسودگی دست یابیم و همچنین «فقدان معرفت خود را به عنوان یک منبع آزادی، سرور و انگیزه برای دوام بخشیدن به جستجوی فهم بیشتر بپذیریم» (برند، 1399، ص 33).
خلاصه کلام اینکه افلاطون در دفاعیه، فلسفهورزی را به مثابه «دانایی به نادانی» تعریف میکند که از طریق به پرسش گرفتن و سنجش دانستهها، باورها، مفروضات و بداهات روزمره میتواند ضمن ایجاد رهایی و آزادی از هرآنچه بیدلیل و بیتوجیه پذیرفتهایم، شور و اشتیاق جستجوی معرفت و خرد بیشتر، یعنی همان تعریف مکمل دیگر فلسفه یعنی عشق به حکمت و خرد (فیلوسوفیا) را در خود زنده نگاه داریم.
تعریف فلسفه در ضیافت افلاطون: عشق به حکمت
رساله ضیافت در میان آثار افلاطون جایگاهی برجسته دارد به طوری که آن را اوج بلاغت ادبی و هنر نویسندگی در میان آثار وی میدانند (افلاطون، 1381، مقدمه مترجم). از جنبه هدف مورد نظر ما یعنی کنکاش در چیستی فلسفه و کیستی فیلسوف نیز این اثر نقشی اساسی در تاریخ فلسفه داشته است. به طوری که آدو (1398) معتقد است که «چهره سقراط تاثیر قاطعی بر تعریف «فیلسوف» از سوی افلاطون، در گفتوشنود «ضیافت» گذاشته است، تعریفی که سرآغاز آگاهی درست از وضعیت بدیع فیلسوف در میان انسانهاست (ص 46). بدین ترتیب، افلاطون در این اثر علاوه بر اینکه تعریفی از فلسفه به دست میدهد به ترسیم چهرهای مثالی از فیلسوف و ماهیت و منش او در قامت سقراط اسطورهای (و نه سقراط تاریخی که در هالهای از ابهام قرار دارد) میپردازد. در آپولوژی، چهره سقراط عمدتا بر اساس سخنان او ترسیم میشود اما در ضیافت، گفتار و رفتار او را همزمان شاهد هستیم که طبیعتا تصویری عینیتر و جامعتر از یک فیلسوف آرمانی را در پیش چشم خواننده به تصویر میکشد. از طرف دیگر، از آنجا که موضوع محوری بحث در ضیافت، عشق (اِرُوس) است، پیوند معنایی میان فیلیا و سوفیا در این رساله بیشتر آشکار میشود.
در ضیافت (افلاطون، 1381)، آنگاه که نوبت به سقراط میرسد تا در باب عشق سخن گوید، او آنچه را که از زن خردمندی به نام دیوتیما، معلم خود در عشق، آموخته بود، باز میگوید. اروس (عشق) بنا به روایت دیوتیما، دمون یا فرشتهای است که واسطه و پیامآور میان آدمیان و خدایان است که خود فرزند خدایان تهیدستی و چارهجویی است. اروس «در دانش نه از خردمندان است نه از نادانان و در میان این دو قرار دارد اما حقیقت امر این است که هیچ خدایی نمیتواند طالب معرفت باشد، چه، نیازی به طلب کردن آنچه دارد، ندارد و همچنین است آدمی که واقعا خردمند ]حکیم[ است. اما نادانان نیز طالب معرفت نیستند و بدبختی نادانان در همین است. آن که نه فضیلت دارد و نه دانش، به آنچه هست راضی است که بهتر از آن را نمیشناسد و چون احتیاج نیست، رغبت هم نیست.» (افلاطون، 1381، ص 140). وقتی که سقراط از دیوتیما میپرسد که اگر دانا و نادان هیچ یک به دنبال حکمت و معرفت نیستند، پس دوستداران حکمت (فیلسوفان) چه کسانی هستند؟ او چنین پاسخ میدهد:
«آنان کسانی هستند که میان دانایی و نادانی قرار دارند و اروس نیز از آن جمله است زیرا دانش یکی از زیباترین چیزهاست و اروس چون دلباختۀ زیبایی است همواره در جستجوی دانش است. از این رو اروس فیلسوف است، و فیلسوف میانگینی است میان دانا و نادان.» (افلاطون، 1367، ص 455)
اما اینکه فیلسوف کسی است که در میانۀ دانایی و نادانی قرار دارد به این معنا نیست که او با پرداختن به فلسفه میتواند به طور قطع از نادانی گذشته و به حکمت برسد. بنا به تفسیر آدو (1398) دیوتیما میان حکیمان و غیرحکیمان تعارضی برقرار کرده که حالت بینابین ندارد؛ یعنی «انسان یا حکیم است یا نیست» اما غیرحکیمان خود دو دستهاند: «آنها که از بیحکمتی خود ناآگاهند، واقعا بیخردند، و آنها که از بیحکمتی خویش آگاهی دارند و آنها فیلسوفانند» (ص 74). در اینجا باید به این نکته توجه کرد که از دید افلاطون، حکمت، کمال دانایی است و فقط به خدایان تعلق دارد. از این رو، دو گروه به فلسفه نمیپردازند: یکی خدایان چون خود حکیم هستند و دیگری بیخردان چون فکر میکنند که خردمند و حکیم هستند. بنابراین، فیلسوف یا عاشق حکمت کسی است که از بیحکمتی خود آگاه است و در پی حکمت میرود اما هرگز به آن نمیرسد.
فلسفه به مثابه رهایی از توهم دانایی و عشق به جستجوی بیپایان حکمت
در این نوشته، با بررسی دو اثر کلیدی افلاطون، «دفاعیه سقراط» و «ضیافت»، به واکاوی دو معنای بنیادین فلسفه پرداختیم: فلسفه به مثابه «دانایی به نادانی» و فلسفه به مثابه «عشق به حکمت». این دو تعریف، نه تنها مکمل یکدیگرند، بلکه چارچوبی برای فهم نقش فلسفه در زندگی روزمره ما ارائه میدهند.
از یک سو، فلسفه با آشکارسازی نادانی ما، ما را از توهم دانایی رها میکند و زمینۀ پرسشگری نقادانه را فراهم میآورد. از سوی دیگر، با برانگیختن عشق به حکمت، انگیزهای ابدی برای جستجوی حقیقت در ما ایجاد میکند. این دوگانگی، فلسفه را به فعالیتی پویا و بیپایان بدل میسازد که نه به دنبال پاسخهای قطعی، بلکه در پی پرسشهای ژرف است.
افلاطون با ترسیم چهرۀ سقراط نشان میدهد که فیلسوف نه دانای مطلق است و نه نادان محض، بلکه کسی است که در میانۀ این دو قرار دارد و با آگاهی از نادانی خود، همواره در طلب دانایی و حکمت بیشتر است. این نگاه، فلسفه را از یک دانش ایستا به یک «روش زندگی» تبدیل میکند؛ روشی که در آن، پرسشگری، تردید خلاقانه و عشق به حقیقت، جایگزین ادعاهای جزمی و باورهای موروثی ناآزموده میشود. در نهایت، فلسفه نه تنها به ما میآموزد که چقدر نمیدانیم، بلکه اشتیاقی سیریناپذیر برای دانستن را در ما برمیانگیزد.
با توجه به آنچه گفته شد،به نظر شما، فلسفه به چه دردی میخورد؟
منابع
آدو، پییر (1382). فلسفه باستانی چیست؟، ترجمه عباس باقری، تهران: علم.
افلاطون (1381). ضیافت: درس عشق از زبان افلاطون، ترجمه محمود صناعی، مقدمه و ویرایش از فرهنگ جهانبخش، چاپ اول، تهران: نشر جامی.
افلاطون (1367). دورۀ آثار افلاطون، ترجمه محمدحسن لطفی و رضا کاویانی، جلد اول، تهران: خوارزمی.
برند، روی (1399). عشق معرفت: حیات فلسفه از سقراط تا دریدا، ترجمه مجتبی پردل، تهران: انتشارات ققنوس.
Chroust, A. H. (1947). Philosophy: Its Essence and Meaning in the Ancient World, The Philosophical Review, 56 (1), pp. 19-58.