داستان کوتاهِ "خدا گم شده است"
در همین زندگیِ کم هیاهو و سادهام همه جور آدمی دیدم. آدمهای اصیل و بزرگ زادهایی که در هر لباس و قامتی شیک و شَکیل هستند. آگاهی به آنچه هستند و دارند بلند و افراشته شان کرده. با تجربه و ثروت، جمال وکمال را یکجا میخرند و نذوراتشان را خرج بیچارگان میکنند تا طعم شیرین زندگی حرامشان نشود. باورم اینست که اصیل زادگان اگر هم با تکبر بر روی زمین قدم برمیدارند برخلاف تازه بدوران رسیده ها بدون تعمد و بنا به عادت است.
آدمهایی نیز دیدم که ذاتا بیادعا و سادهاند و به هر موفقیت و جایگاهی که برسند، همانطور ساده راه میروند، ساده حرف میزنند و توی عالم خودشانند. با اینکه نیاز به کشف شدن ندارند اما دیده میشوند؛ بسکه پُر از لُطفند. "بعضی سادگیها آدمها را خاصتر میکنند."
دسته سوم کسانی هستند که انگار از ابتدای خلقتشان، کهنه و رنگ و رو رفته متولد شدهاند! با بدبینی و ظن نگاه میکنند، ناآرام و بی قرارند و بخاطر عدم اعتماد بنفس خود را ناخوشایند میبینند. جوانان مستعدتر این قشر اکثرا جذب گروهک های کمونیستی میشوند و باعث و بانی تمام بدشانسی ها و کم کاریهای خود را در طبقه مرفه و سرمایه دار می بینند.
جوانِ بلندقدی به نام صادق چندسالی آچار فرانسه زندگی ما بود و هر جا همسرم یا من برای کارهای سخت مثل جابجایی وسایلِ سنگین یا تغییر چیدمان خانه و مغازه، برای آبیاری باغ و باغچه و تعمیر و نصب و کارهای بنایی صدایش میکردیم فی الفور حاضر میشد.
اولینبار که همسر زیبا و به روزش را دیدم از این ترکیبِ غریب جا خوردم. صادق عکسی از دوران نامزدی و عشق و عاشقی شان نشانم داد و من از اینهمه تغییر در 4،5 سالِ ناقابل حیرت زده شدم! درشت بود و چهارشانه با موهایی افشان و بلند که هیپی های قدیم را تداعی میکرد. دلم گرفت از سختیهایی که گوشتش را ریخته و قد و البته قدرتش را برجا گذاشته!
صادق منحصربفرد بود و در همه فنی مهارتی فوق العاده داشت؛ بدون اغراق بیهمتا بود... از جوشکاری و بنایی و معماری و صافکاری بگیر تا برق کاری، تعمیرکاری و حتی شاگردی اما بیش از همه، وسواس و ظرافتش در درست انجام دادنِ کاری که به او محول میشد، تحسین برانگیز و باورنکردنی بود! با همهی اینها همیشه هشتش گرو نهش بود. انگار در تقدیرش نوشته بودند*باید در یک نقطه منجمد بمانی.
هیچ تغییر بدردبخوری گره کورِ بدبختی این زن و شوهر را باز نمیکرد. با اینکه از سر ناچاری به هیچ کاری نه نمیگفت اما هرچه بیشتر بدنبال کار میگشت کمتر مییافت. همه او را نمیشناختند و بین آنها که میشناختند شایعه اعتیاد و دست کجی اش پیچیده بود.
من نمیگویم اندیشه من با منطق او سازگاری دارد اما بارها با خودم خلوت کردم و صداقت بخرج دادم... خودم را مادری تصور کردم که فرزندانش دچار سوءتغدیه شده و جلوی چشمانم ذره ذره آب میشوند و اگر فکری نکنم تلف میشوند. من از بین دوراهیِ پاکدامنی وبی عصمتی، راه سوم را انتخاب میکردم؛ از فامیل نزدیکم، برادرم، خالهام حتی همسایه، دیداری تازه میکردم و یواشکی تکه گوشتی از فریزرشان کش میرفتم و تا روزیکه خدا گم شده باشد اینکار را ادامه میدادم.
صادق نیز وقتی میدید صاحب کاری جانب حق را رعایت نمیکند و مزد کار بیشتر و بی نقص او را نسبت به کارگر دیگر، بر اساس مبلغ تعیین شده از سوی صاحبان امر حساب میکنند، تکههای پازل را بر مبنای منطق خودش میریخت؛ منطقی که با کار سخت و شکم گرسنه همسرش مطابقت داشت. در بالا اشاره کردم صادق همسری خوش سیما بنام سیما داشت که مانند دو مرغ عشق، سنگ صبور هم بودند؛ بی سیمایش آب از دهانش پایین نمیرفت. امکان نداشت نیمی از شیرینی یا میوه تعارفی را برای او در جیبش قایم نکند.
این اواخر بفکر فروختن کلیه اش افتاده بود و دنبال مشتری خوب میگشت. بعدها شنیدم همسرش بیمار بود و به عمل جراحی نیاز داشت. حال که بدبختی ها یکی دوتا نبودند برای هزینه عمل باید فکری میکرد. خودش را سرزنش کرده بود که در این دور باطلِ چرخیدن به گرد خویش، همیشه سرجای اولش برگشته و نتوانسته همسرش را خوشبخت کند.
چند روز بعد از این سرزنش ها، برفِ نحسی باریدن گرفت. مرد جوان در آن سوز و سرمای گزنده بدنبال یافتن کاری از خانه بیرون میزند و در حال عبور از خیابان لغزنده سر کوچه، ماشینی با سرعت زیاد به او میکوبد و مغزش را متلاشی میکند؛ از زمین بلند شده و بداخل جوی آب پرتاب میشود.
سیما با خبر شوم همسایه، سرِ لخت و پوشیده در لباسِ خانه به خیابان میدود. صحنه های بعدی خودبخود اتفاق میافتند. بعد از آنکه آمبولانس میرسد و صادق را بسختی از آغوش سیما در میآورند؛ او با چوبی به جان ماشین میافتد و جای سالمی باقی نمیگذارد؛ صاحب ماشین از ترس متواری میشود.
بله، صادق خلاص شد و سیما همچون گربهای خود را بر زمین میکشید و میومیو میکرد. شاید بعضی جای خالی ها با هیچ چیز پر نشوند اما نهایتا همان شد که صادق میخواست؛ خلاصی از این زندگی مصیبت بار و مرگی که با دیه قابل توجه ای که به سیما رسید، همچون عسل برای روحش آرامش آورد.
"شاید بالاخره خدا پیدایش شد!"
#مژگان_معمارزاده