مژگان معمار زاده
مژگان معمار زاده
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

پارادوکسی در عشق

معنای عشق یک زمانی سخت نگرفتن و ازخودگذشتگی بود...انتخاب نبود، غیراختیاری بود. با ثروت و زیبایی پیدایش نمی‌شد که با رفتن آنها از بین برود. یک احساس تازه، یکهو وارد قلبت می‌شد و می‌پیچید میان رگهایت و عقل و دلت را به تاراج می‌برد‌‌. ذات عشق، تازگی بود، هیجان و تب و لرز؛ لرزیدنی بی منتِ دل.
آن آدمی را که دلیل حال خوشت می‌شد برای خودت بزرگ می‌کردی و دلت می‌خواست برایش ریاضت بکشی. دیگر به منافع خودت فکر نمی‌کردی و خوشبخت کردن او می‌شد تمام هدف زندگیت. برای دلواپسی هایش می‌مُردی و بخاطرش احساساتی می‌شدی. برای بدست آوردنش به حرف مردم و مصلحت اندیشی بزرگترها، اهمیت نمی‌دادی. از گناه و آبرو و ریسک کردن و جنگیدن و مرگ نمی‌ترسیدی. برایش خطر می‌کردی، فداکاری می‌کردی و رنجش را به جان می‌خریدی. حتی آبرویت را پای عشق و عاشقی می‌گذاشتی و از عقلانیت فاصله می‌گرفتی.
همه‌ی کتاب‌ها، فیلم‌ها، اسطوره ها هم می‌گفتند عشق یعنی معشوقه را بخود ترجیح دادن و کم و کاستی‌هایش را ندیدن...نبودن و نیامدن و زخم زدن و آزار دادن معشوق را هم عوارض عاشقیت می‌دانستی و صبوری می‌کردی.
با عشق زلال می‌شدی، رشد می‌کردی، دگرگون می‌شدی و با جدیت آتش شوق را در خودت شعله ورتر می‌ساختی؛ البته آن آدم می‌توانست هر کس دیگری هم باشد اگر فقط زودتر پا پیش گذاشته بود چون تو طالب خواستن و خواسته شدن بودی و هر کسی می‌توانست همچون لیلیِ مجنون، دلیلی شود برای عاشقیت.
آدم‌ عاشق‌پیشه از متفاوت بودن، از توی چاه افتادن، از تضادها، از افراط و تفریط در هر چیزی خوشش می‌آید. با اعتدال و میانه‌روی میانه‌ای ندارند و ان را کسالت بارترین کارها می‌داند.از درد و بیدردی، شادی و رنج، خندیدن و گریستن، گناه کردن و دعاخواندن، بی‌کسی و تمامیت خواهی، تنهایی و شلوغی، دلتنگی و خوشبختی، خطر و امنیت، عقل و جنون، حال خوش و حال خراب، وصل و فراق، بیقراری و خودداری، ایستادگی و افتادگی، ویرانی و آبادانی، رسوایی و رازداری، اثیری و لکاته، نقص و کمال، خودشناسی و دیوانگی و خلاصه تمام پارادوکس‌هایی که در عشق دیده می‌شود بشکل افراطی اش استقبال می‌کند و حد وسط خوشایندش نیست.
ادعای عشق اینست"دیگر خودت را نمی‌بینی و هر چه هست معشوق است"
اما حقیقت اینست که عاشق دلش میخواهد از حرف‌هایش، همان را یار بفهمد که او میخواهد. ‌حرفی که میخواهد را بشنود و رفتاری که باید‌ را ببیند. اگر از معشوق عشقی که انتظارش‌ را می‌کشد دریافت نکند قلبش زخم برمیدارد و روحش درهم می‌شکند.
دوست من، تو در واقع عاشق می‌شوی تا خودت را بهتر بشناسی زیرا معشوق جلوه‌ای از توست؛ بخشی از خودت.
«تمام خودت را در دیگری دیدن»
تو میشوی او و او می‌شود تو. حال اگر عشق به فراق بیانجامد همه چیز خوب پیش می‌رود؛ بله زخم برمیداری، درد میکشی، می‌شکنی و شاید در کوتاه مدت از او متنفر شوی ولی تجربه عشق و نفرت؛ لذت را بهمراه دارد؛ لذتی دردآور که تا آخر عمر فراموشش نمیکنی. مگر آدمی خود را فراموش می‌کند! او فقط سردرگم می‌شود، مثل کسی که تازه اعتیادش را ترک کرده و بیخود شده. بدن‌درد بالاخره تمام می‌شود و تو احساسی خاصرا تجربه میکنی. باران، غروب آفتاب، سپیده‌دم، موزیک و تمام کائنات تو را بیاد او می‌اندازند؛ مثل اینکه خودت را از دست داده باشی.
ولی چه بسیار عشق‌ها که با رسیدن و زیر یک سقف رفتن، جنبه‌ی بد و نفرت انگیز و پس رانده یار یا بهتر بگویم، خودت را آشکار می‌کنند و تو را از او و خودت دلزده یا بیزار می‌کند. جایی خواندم( اگر همه چیز در این دنیا ناقصه، عشق کاملترین ناقص است)
بعد از ازدواج از حماقت خودت نفرت پیدا می‌کنی، از نادیده گرفتن معیارهایت، از بها ندادن به خواسته‌هایت، از آسان‌گیری‌ و رویا بافی‌هایی که نهایتا به شکم خالی و اتاق اجاره‌ای و دربدری و دل شکستگی ختم شده‌اند.
احترام به همسر، با اهمیت دادن، اعتماد کردن و او را پا به پای خود در اجتماع پیش بردن معنا پیدا می‌کند، در دوست داشتنِ دیگری معنی پیدا می‌کند نه در عشقِ خالی.
عشق، حسادت کردن و او را به انحصار خود درآوردن و خودخواهی است. عشق از خود مایه گذاشتن و ازخودگذشتگی ‌ست. خودخواهی و ازخودگذشتگی؛ عجب پارادوکس غریبی!
#مژگان_معمارزاده


عشق
کمی نویسنده و علاقمند به نقد فیلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید