مژگان هزارخانی
مژگان هزارخانی
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

آیا دوباره خواهم رویید؟

جمعه است آخرین روز فروردین
ساعت ۸:۵۸ صبح با تلفن ز بیدار شدم. عذرخواهی و حلالیت از اینکه بیدارم کرده و اینکه:

_ بابا و مامانم میخوان برن چند دقیقه دیگه میام ماشین بابا رو از حیاطتون می برم.


بلند شدم. چادر نمازم که روی سجاده ی باز پایین تخت، از بعد نماز دیشب افتاده بود برداشتم و سرم کردم. صدای کلب( گربه ای که دوستش دارم و اکنون میخواهم بند ناف محبتم را قیچی کنم) از حیاط جلویی، پشت بام، حیاط پشتی به تواتر، معترضانه و بغض آلود به گوشم می رسد... دلم در آشوبی بی تعریف شناورست.

کلب نازنین
کلب نازنین


گوشی، سوییچ ماشین آقای ع و کلید در پارکینگ را برداشتم و به سمت آشپزخانه آمدم. تعطیلات (عید که نبودیم، نوسانات شدید برق، به وسایل برقی اهل محل آسیب زده از جمله به ریموت در پارکینگ ما). یک بسته غذای کلب را از فریزر بیرون آوردم و بیست ثانیه در مایکروویو گرم کردم. فعلا قصد ندارم غذایش را قطع کنم؛ حداقل نه تا وقتی طفل یک روزه اش را شیر می دهد.

فرق لادنهایی که من  می بینم  با آنچه عکس به تو نشان می دهد، زمین تا آسمان است
فرق لادنهایی که من می بینم با آنچه عکس به تو نشان می دهد، زمین تا آسمان است


به حیاط رفتم . حس بی وصف بهار شمال در جانم ریخت. آری حس بی وصف بهار شمال: زمین برکنده از گل، هوا آکنده از عطر، آسمان زلال و آبی و خنک. انبوه لادنهای سرخ و زرد و نارنجی، باغچه ی هشت در یک را پر کرده و تا یکی دو متر هم به داخل حیاط هجوم آورده اند. لادن های زیبا، شاداب و سرشار از زندگی را دوست دارم. این حجم از نشاطی که در باغچه نمی گنجد، این بی حد جسوری یی که آدمی را به وجد می آورد، این شیطنت رنگارنگ که به کسالت اول صبح من چشمک می زند، همه و همه را یک جا دوست دارم.

کاش اینجا بودی !
کاش اینجا بودی !


هیاهوی جنون آمیز گنجشکان، رقص بی وقفه ی پروانه های سفید لابه لای گیسوان فرو ریخته ی شیشه شور وسط حوض که با گیره های سرخ آراسته شده اند؛ دلم را به ناکجاهایی می برد که کلمات امروزم در شرحش کم توانند.

می خواستم از تو چیزی ننویسم؛ آینه نگذاشت
می خواستم از تو چیزی ننویسم؛ آینه نگذاشت


و نارنج، مستِ خود... فرو رفته در شکوفه های بهشتی و برآمده در بیداد بوی بهارش
... آه! دیوانه ام می کند عطر بهار نارنج، این شمیم رندانه ی اردیبهشت شمال.

و اما من...
بعد از مدت ها هوس نوشتن کرده ام. دلم برای پرپر کردن کلمات در اینجا پر می کشد و ذهنم به سمت روزمرگیهایم می کشاند... به خودم هیچ قولی نداده ام چرا که گرداب زندگی چنان در پریشانی خود سرگردانم گذاشته که بعید می دانم این حضور، منظم و پیوسته باشد اما شکرگزارم که انگشتانم هنوز طعم نوشتن را به یاد دارند... شکرگزارم که می توانم رقص کلماتم را ببینم و از عطر حضور دوستان و موهبت دلهای گرمشان، اینجا، "خلوتکده ی خلوص" ، لذت ببرم.





۳۱ فروردین ۱۴۰۳

آن چه تو حاضری در راهش بمیری تنها چیزی است که می توانی با آن زندگی کنی. آنتوان دوسنت اگزوپری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید