مژگان هزارخانی·۷ ماه پیشفرو ریخته ام؛ رقصان و حیران،گنج می جویم بر سر ویرانه ام!مرا به رودخانه ی شفاف زندگی سپرد؛ به همین سادگی!هوای این وقت سال، اصلا شبیه خودش نیست.بیش از یک هفته است که ابر و باد و باران، به آفتاب اج…
مژگان هزارخانی·۸ ماه پیشنوشتن با دست خالی، شاید اما نوشتن با قلب خالی، هرگزتو چه میدانی که زیر این پرهای لطیف صورتی چه راز غمگین صبوری نفس می کشد؟!گاهی چیزی برای نوشتن نمی یابم؛ چیزی که ارزش نوشتن داشته باشد...نوش…
مژگان هزارخانی·۸ ماه پیشآیا دوباره خواهم رویید؟جمعه است آخرین روز فروردین ساعت ۸:۵۸ صبح با تلفن ز بیدار شدم. عذرخواهی و حلالیت از اینکه بیدارم کرده و اینکه:_ بابا و مامانم میخوان برن چن…
مژگان هزارخانی·۳ سال پیشتَرکَ...ت نمی کنم.آه ... ترکت نمی کنم.در تنهایی اتاق وسط باغ تا ملکوتِ آغوشی مشتاق زیر سایه ی جنون خیز بید شرجیِ شرجیِ نارنجی! ترکت نمی کنم. از ذلتِ کف آلو…
مژگان هزارخانی·۴ سال پیشامانت...تو گرمترین آتش ِ یلدایی ترین شب زمستانی سلولهای قلبم برای داشتن سهم بیشتری از تو با هم رقابت می کنند طنین طپشهاشان با حروف نام تو اکو می…
مژگان هزارخانی·۴ سال پیشهیچ ...صبح که بیدار شدم قبل از این که پا از عالم رویا بیرون بکشم؛ دستم با شوقی کودکانه در جستجوی ابر کلماتت، به لمس گوشی همراهم رسیده بود... تل…
مژگان هزارخانی·۴ سال پیشغروب گمشده... هنوز بهار هفدهم مرا گذر نکرده بودکه مرد شاعری به گوهر نهفته در دلم اشاره کردزیر ذره بین چشم پُر سوال دختران کمپ ناشیانه،شعرهای بی قواره مر…
مژگان هزارخانی·۴ سال پیشدل تنگی... دلتنگیدل تنگی ... دلتنگی... بیهوده در باغ خیالت قدم میزنم زیر چتر طلایی نارون درنگ می کنم نارون صبورسبزیش را در انتظار شنیدن خنده ی ما زرد کرده…
مژگان هزارخانی·۴ سال پیشبرهنه تر از ظلمت...زنگ ساعت بی امان می نواخت و پای گریزان روحم را به حفره تن می کشید... پروای برخاستنم نبود... هنوز نیم ساعتی تا اذان فرصت بود... خودم را در…
مژگان هزارخانی·۴ سال پیشعصر روزهای پاییز با خیال توهوا خیلی سرده... گرم کردن یه خونه بزرگ قدیمی، خیلی راهکار میخواد... از درزگیری دور شیشه ها تا جدا کردن فضاهای اضافی با پرده های ضخیم، حتی پ…