مژگان هزارخانی
مژگان هزارخانی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

امانت...

تو گرمترین آتش ِ

یلدایی ترین شب زمستانی

سلولهای قلبم

برای داشتن سهم بیشتری از تو

با هم رقابت می کنند

طنین طپشهاشان

با حروف نام تو

اکو می شود ...


عشق امانت سنگینی است

بر گرده کبود بشریت

سرگردان میان هجاهایی

که از شکاف لبها

به مجرای لیز دهلیزها

سقوط می کند

و در تردید همیشه انتخاب

میان دو راهی رگها

تسلیم سکته رخوت می شود


عشق امانت سنگینی است

اما نه بر شانه های مردانه زنی

که بار محنت

عهد نامه ترکمانچای را

از گردنه های صعب العبور اُولَنگ

به مقصد رسانده است...

آن چه تو حاضری در راهش بمیری تنها چیزی است که می توانی با آن زندگی کنی. آنتوان دوسنت اگزوپری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید