مژگان هزارخانی
مژگان هزارخانی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

برهنه تر از ظلمت...

زنگ ساعت بی امان می نواخت و پای گریزان روحم را به حفره تن می کشید... پروای برخاستنم نبود... هنوز نیم ساعتی تا اذان فرصت بود... خودم را در لحاف پیچیدم تا خواب دوباره درآغوشم بگیرد ... بیهوده بود .... پریده بود از بامی به بلندای فلک الافلاک!

به تو فکر کردم و تنها روزنی که نفست را بو می کشم را گشودم

تو را دیدم، در سحرگاهی نورانی از عشق... و نماز شبم در تماشای تو خلاصه شد!

بعد از نماز صبح ساعتی کلنجار رفتم تا مرغ پریده را به بام بازگردانم... کم کم بازگشت... گرگ و میش پگاه بود که تصویرت محو شد!


خوابی طولانی همه در رویای تو... با من چه کردی تو امروز؟

یک دل سیر دیدمت در خواب و بیداری... برهنه تر از ظلمت و پنهان تر از حقیقت...

نترسیدی بعد از آن خشکسالی طویل، سیلاب بارشت بنیادم را از بیخ برکند؟

آهسته تر ببار... بگذار نَم نَمَت در جانم بنشیند...

آن چه تو حاضری در راهش بمیری تنها چیزی است که می توانی با آن زندگی کنی. آنتوان دوسنت اگزوپری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید