آه ...
ترکت نمی کنم.
در تنهایی اتاق وسط باغ
تا ملکوتِ آغوشی مشتاق
زیر سایه ی جنون خیز بید
شرجیِ شرجیِ نارنجی!
ترکت نمی کنم.
از ذلتِ کف آلودِ روحی رسوب کرده
در بستر نامرئی عشق
تا شکوه ستونهای لرزان دو تن در هم تنیده ...
با تلفیقی ناموزون از اخلاق خدایان
ترکت نمی کنم.
آه ...
غروب، در رگ های صبح شناور است
خنج می کشد بر صورت نور
غرق در تعبیر رویای یوسفانه
دلم را به چارمیخ زندان مصرت
بسته ام ...
دیوانه وار
سنجاق می شوم به پوشه ی گشوده ی روحِ تبعید شده به گستره ی بی پایان رنج
تابناک ترین بانوی سرزمین عشقم
که مُهر بوسه مردی اهورایی بر سینه ام می درخشد
آه...
اما
تو را
ای اشکهای خدا بر صورت آدمی!
تا گسستِ رگ و پِیِ حیات
در شورِ بی شعورِ قبرستان
تَرکَ ت نمی کنم.