مژگان هزارخانی
مژگان هزارخانی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

دل تنگی... دلتنگی

دل تنگی ...

دلتنگی...

بیهوده

در باغ خیالت قدم میزنم

زیر چتر طلایی نارون

درنگ می کنم

نارون صبور

سبزیش را

در انتظار

شنیدن خنده ی ما

زرد کرده است

نیمکت خالی

گرمی جا مانده ازتن تبدارمان را

در خاطره ای دور

مرور می کند؛

که عصر پاییزی نیامده

شهوا نوشیدیم

از استکان چشمهایی

که سراب را

باور نمی کردند


دوباره در باغ خیالم قدم میزنی

نیمکت زیر نارون

بوی عاشقی های ما را

می پراکَند هنوز

و

شهوا...

بی تابی لبهای ما را

در بوسه های مستی

ناشیانه

مشق می کند ..‌.


این بار

ساحل شهوا را

با لبهای تشنه

قدم میزنم... تنها


و دیگر دلتنگ نیستم...


آن چه تو حاضری در راهش بمیری تنها چیزی است که می توانی با آن زندگی کنی. آنتوان دوسنت اگزوپری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید