مژگان هزارخانی
مژگان هزارخانی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

عصر روزهای پاییز با خیال تو


هوا خیلی سرده... گرم کردن یه خونه بزرگ قدیمی، خیلی راهکار میخواد... از درزگیری دور شیشه ها تا جدا کردن فضاهای اضافی با پرده های ضخیم، حتی پلاستیک کشیدن پشت پنجره ها که البته ایده چرتی بود ، همه رو امتحان کردم... وقتی هوا سرد میشه آخرین چیزی که راضی میشم ازش بهره مند بشم انرژی سوخته ... بعضی وقتا دیکتاتور درونم انقد پایداری میکنه که مجبور میشم از دورِ تصمیم گیری کنار بذارمش و به نظر بقیه عمل کنم ... کلا آدم سختی هستم در برابرِ مصرف گرایی، نه به خاطر هزینه هاش صرفا... چیزی که بیشتر اذیتم میکنه اسراف و بی مسئولیتی در امانتداریه.... بگذریم از این مقوله تکراری که خب مردم مملکت ما باهاش کنار نمیان و ......

  داشتم از هوا می گفتم و سرماش و اینکه چقدر باید ترفند بکار ببرم برای گرم کردن خونه و دست و پای همیشه سرد خودم که تو این فصل با گرمای عاریه ای گرمشون می کنم... با همه این احوال دلم نمیخواد منظره پاییز رو از دست بدم...پرده رو جمع می کنم... سوز یکماهه ی پشت پرده یکباره میریزه تو دست و بالم... کمربند مشکی پهنی می بندم دور کمر پرده و رهاش می کنم تو فضای گرم اتاق ... رو تختی رو کنار میزنم دراز می کشم به پهلوی راست... رو به پنجره... پتوی دو لایه ی گل بهی گرم و نرممُ می کشم روم ....تصویر زنده ی تابلوی پاییز دقیقا از همین زاویه ، آخرین تصویر دنیای پیش از خواب و بعد از بیداریه که با خیره شدن به اون، غرق میشم تو رویای تو ...

  م...! میخوام چشماتُ چند لحظه آیینه نگاهم کنی تا زیبایی پاییزُ تو سیاهی چشمای هم تماشا کنیم...همین.

آن چه تو حاضری در راهش بمیری تنها چیزی است که می توانی با آن زندگی کنی. آنتوان دوسنت اگزوپری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید