مژگان هزارخانی
مژگان هزارخانی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

غروب گمشده...

هنوز بهار هفدهم مرا گذر نکرده بود

که مرد شاعری به گوهر نهفته در دلم اشاره کرد

زیر ذره بین چشم پُر سوال دختران کمپ

ناشیانه،شعرهای بی قواره مرا، مُدام می ستود

گریز می زدم از او

از آن نگاه پاک بی شکیب

از آن صدای ناب بی قرار

از آن رسالت حجیم

که روی شانه های کوچکم نمی نشست

و عاقبت شکستم آن دلی که ناگهان

هوای سیب کال کرده بود!

غروب آخرین کمپ

کنار خیمه های شعر

برابرم نشست

به قدر لحظه ای فراتر از زمان

بدون حرف، بدون آه، بدون اشک

به چشمهای بی خیال من نگاه کرد

فقط نگاه!


غروبهای بی شمار

از آن غروب گمشده، گذشته است

ولی هنوز

شراره های آن نگاه آتشین

درون حفره های خالی دلم

زبانه می کشد...

و دود می دهد به خرمن ترانه های سوخته...


آن چه تو حاضری در راهش بمیری تنها چیزی است که می توانی با آن زندگی کنی. آنتوان دوسنت اگزوپری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید