صبح که بیدار شدم قبل از این که پا از عالم رویا بیرون بکشم؛ دستم با شوقی کودکانه در جستجوی ابر کلماتت، به لمس گوشی همراهم رسیده بود...
تلگرام را باز کردم... روزنی باز شده به دنیای سفر در زمان که از موهبت خلق کلمه، مرا به معبد چشمان تو رساند.. طپشهای قلبمان را با ریتم کلمات بالا برد تا نقطه اوج تحمل یک قلب گرم و زنده در تپیدن... تا آستانه درک ایستِ ناگهانی قلبی که می خواهد با سلولهای تپنده اش الیاف حریر عشق را لمس کند... تا جایی که پرده گوشهایمان از شنیدن طنین اشتیاق در هر نفس، بلرزد و ما را ببرد تا ناکجایی که جز عالم رویا، محلی برای تصورش نیست...
تلگرام مسدود، در همین جمعه ای که از ما عبور کرد به کمک ایمیلی که برایم فرستادی، دوباره گشوده شد و مرا از برزخ چهل ساعت بی تویی بیرون کشید
می دانی وقتی پنجره صبح را به امید دیدار آفتاب می گشایی و "هیچ" نمی بینی یعنی چه؟
"هیچ" نه به معنی چیزی که بتوان مقابل آفتاب گذاشت... نه چیزی شبیه ابر یا سوز و سرما و یا حتی تاریکی... بلکه "هیچ" به معنی مطلق "هیچ"... مثل درک مفهوم مجموعه "تهی" در ریاضی... به پیچیدگی فهم منطقی "عدم" در فلسفه و به سادگی نوشتن حرف به حرف
"م ر گ" یا "ف ق د ا ن" بر بال شکسته اندیشه...
صبح به امید دیدن آفتاب پنجره را گشودم و تا لحظه اکنونم که آفتاب بی جان دیماه در چاه ظلمت شب فرو میرود، در نیستی شناور شدم... نبودی، نه تو و نه کلماتی که بوی تو را می داد... تکرار می کنم تنها بوی تو!
کلمات شبیه اثر انگشتند، همانقدر مُنفرد... همانقدر مُعرّف و همانقدر مُنحصر به فرد
همه امروزم با نبودنت گذشت... نبودن در معنایی تازه... با شکلی نو... بیشتر از هر
واژه ای مترادف بودن!
در من حضور داشتی...
بی آغاز... بی پایان...
شفافتر از بال سنجاقک در ظهر تابستان..
روشن تر از لحظه های بودنت با من بودی...
بی کلام، بی صدا، بی تصویر
معنایت را نقش کرده بودی و
رنگها را شسته بودی در نگاه صبح،
در وارش واژه هایی که فقط بوی تو را میداد...