حسن بنی عامری
یک
اگر ما تمام دوستانش همیشه لبش را خندان می بینیم، چند روایت ناب از دهه ی چهل وجود دارد که آن نوزادی که در تهران با چهره یی بدون لب متولد شده، خود همین رفیق مان محمدرضا کاتب بوده. آن روزها همه متفق القول مطمئن بوده اند که او در بَدوِ ورود به دنیا گریه سر نداده. یعنی اصلا لب نداشته که بخواهد گریه سر بدهد. فقط با چشم های درشت مشکی اش ساکت زل زده به مامای مبهوتی که دویده سراسیمه رفته رفیق جراحش را آورده، تا فکری به حال این نوزاد بی لب بکند. تیغِ جراح آمده خطی خونین و هَر دَم بازشونده کشیده بر جای لبی که لب نبوده و، آن زخمِ ناسور، آهسته، با تیغِ پیش رونده اش همچنان شکفته شکفته شکفته، تا آن جا که نوزاد ناگاه نفسِ اولش را، از آن زخم خون آلود، با صدای پیرمردی دنیا دیده کشیده. همه آن جا بی اختیار خندیده اند از دیدنِ نوزادی که توانسته گریه اش را نفس بکشد و، هیچ کس ندیده تیغِ آن جراح آمده لبِ آن نوزاد را تا ابد خندان دریده.
دو
یک روایت ناب از دهه ی شصت وجود دارد که همین نوزادمان شده پسرکی حیران و خندان و شانزده ساله، که در اوج شادابی و سرزندگی اش ناگاه با زخمی در عمق سینه و، خونی که داغاداغ ازش می جوشد و، نفسی که ازش به شماره افتاده، مرگ را در یک قدمی خودش لمس می کند. ماندن با آن زخم کاری همان جا براش سوال می شود. و مُردن با آن زخم کاری بزرگ ترین سوالش می شود. مُردن مگر به همین سادگی است؟ ماندن چی؟ مگر می شود زنده ماند و سوال نداشت؟ مگر می شود زنده ماند و جواب نخواست؟ این سوال ها را رفیق مان کاتب در همان سن شانزده سالگی در اولین داستان هاش با همان لب خندان پرسید، همه را هم خنداند و پرسید. از آن شبِ هول و زخم عمیق و خون سرخش هم اگر پرسید، باز هم همه را خنداند و پرسید. خنده از روز اول زندگی رسمش بود، خنداندن در زندگی و داستان هاش رسمش شد. به طنزنویسی اگر شُهره شد، خنداندنش وَرای خنداندن دیگران بود. داستان هاش را همیشه در بزنگاه های اصلی شان به غمی می آلود تلخ، که پرسشگرش می کرد از هستی و دیگرانی که ساده و سهل می اندیشیدند و اصلا شبیه او و داستان هاش نبودند. گواه اش مجموعه داستان های " اولین قدم "، " جای شما خالی "، " ختم ارباب والا "، و " بلاهای زمینی "اش. بعد اصلا سختی ها و بازی های روزگار طوری تربیتش کرد که در زندگی شخصی و در زندگی ادبی اش شبیه هیچ کس دیگری نبود و نشد. تا آن جا که در دهه ی هفتاد تبر برداشت، خودش را شکست، برداشت داستان هایی نوشت، که به شهادت یک یک شان دیگر حتا نمی خواست همان کاتب طناز قبلی مان باشد. گواه اش مجموعه داستان های " شب چراغی در دست "، " قطره های بارانی "، " نگاه زرد پاییز "، و تک داستان های کتاب شده ی " دست ها پشت گردن "، نصف کشتی نصف دریا "، " یک حرف قشنگ تر بزن "، و رمان های " فقط به زمین نگاه کن "، " آمده ام؟ شاید "، و " دوشنبه های آبی ماه " اش. بعد از این آثار در دنیایی رها و شاعرانه، با تمام نشانه های باورپذیر واقع گرایانه، تخیل وحشی و نظم یافته اش را آن چنان گستراند که داستان های سوررئال غیر قابل باورش را کامل باور کردیم و آن ها را داستان کامل دانستیم. به گواه رمان های " همسایه ی مسیح " ( مفقود به دست ناشر )، " پری در آبگینه "، و مجموعه داستان " عبور از پیراهن " اش. و درست همین جا بود که داستان ایرانی و ما رفقاش یکی از خوش آتیه ترین داستان نویسان طنز ایران را از دست دادیم و، در عوض، یکی از تکنیکی ترین و خوشفکرترین و تلخ ترین داستان نویسان ایران را به دست آوردیم، با نوشتن رمان سنت شکن و فلسفی اش " هیس "، که غوغایی به پا کرد در اواخر دهه ی هفتاد.
سه
یک روایت ناب از دهه ی هفتاد وجود دارد که نیمه ی دومش شاهد ظهور و حضور نویسندگان ومنتقدان جوانی شده بود که جولانگاه شان مطبوعات آزاد بود و، در اولین قدم شان، بعد از جوایز " گردون " و " مهرگان "، تصمیم به خلق جایزه یی ادبی گرفتند که متفاوت از دیگران باشد. و البته با نام جایزه ی نویسندگان و منتقدان مطبوعات. اعضاش جوانانی بودند روزنامه نگار، که ده دوازده نفری می شدند. و البته من. که آن روزها به جز داستان نویسی دستی هم در روزنامه نگاری و نقد ادبی و ویرایش فنی داستان داشتم. جلسه های نقدِ پُر شوری بودند نه آن جلسه ها. در بخش رمان سه کتاب به داوری نهایی رسیدند. یکی شان رمان " هیس " رفیق مان کاتب بود. بحث های تکنیکی زیادی رد و بدل شد و همه هیجان زده بودیم و خوشحال از این که هر سه شان رمان های قابل دفاعی اند. و من، وقتی نوبتم رسید، از حدود تکنیکی هر رمان گفتم و این که " اون دو رمان دیگه به مدرن ترین شکل ممکن داستانِ کلاسیکِ خوشخوانِ خودشون رو روایت کرده ن و این بزرگ ترین امتیازشونه. اما در برابر " هیسِ " محمد کاتب یه قدم عقب می مونن. چون روایت " هیس " فراتر و تکنیکی تر و فوق مدرن تر از اون دو تای دیگه ست. "
یکی مان تکه انداخت که " چون رفیق فابریکته داری این جوری ازش بالاداری می کنی؟ "
خندیدم گفتم " گناه من چیه، رفیق، که یکی از بهترین داستان نویس های ایران یکی از بهترین رمان های امسال مون رو نوشته و، از شانس من، یکی از بهترین رفیق های من هم هست؟ "
کما این که در همان زمان و در آینده یکی از بهترین رفقای تمام آن ادیبانی شد که از نزدیک باهاش آشنا شدند و فهمیدند که ارزش رفاقت را هم دارد.
گفتم " بعد هم این که مگه دفاع از ادبیات ناب جای رفیق بازیه؟ تاریخ ادبیات نشون داده که تموم اون هایی که با شامورتی بازی رفته ن اون بالا نشسته ن، هم کله پا شده ن هم فراموش. اما محمد و این رمانش..."
خب آن روز " هیس " با اختلاف یک رای برگزیده ی رمان برتر شد و، تا امروز یکی از افتخارات تمام ما داوران آن روزگار این است که در اولین دوره ی جایزه ی منتقدان مطبوعات، پرچم رمان " هیسِ " رفیق مان کاتب را، ما بالا برده ایم.
چهار
یک روایت خیلی ناب از دهه ی هفتاد و هشتاد و نود وجود دارد، از بعضی از منتقدین ادبی، که مدعی بودند ایران هنوز از نظر اجتماعی و سیاسی و ادبی به دوران پست مدرن دنیا نرسیده و، هنوزاهنوز می گویند " باید همه مان صبر کنیم به دوران پست مدرن برسیم تا داستان پست مدرن به دست اهلش متولد بشود. "
بعضی منتقدان ایرانی در آن روزگاران پادشاهی می کردند در جراید و محفل ها و، حکم حکم آن ها بود و، پاک فراموش کرده بودند که تا زایش ادبی به دست نویسنده ی نوجو و کاشف صورت نگیرد، اصلا نقد جدی و علمی شکل نمی گیرد. و اصلا نحله های ادبی زمانی قابل شناسایی می شوند که عده یی داستان نویس، بی همدستی هم، به جبر زمانه و به قصد شورشِ ادبیِ تک نگارانه در برابر اقتدار کهنه گرایانه ی ادیبان گذشته، و به قصد ساختن دنیایی جدیدتر در ادبیات داستانی، دنیاهایی را در داستان هاشان می آفرینند که تا قبل از آن ها هرگز تجربه نشده اند. در تمام دنیا ظهور منتقد و تئوریسین ادبی جسور و کاشف همیشه بعد از نویسنده ی ادبی جسور و کاشف اتفاق افتاده. یعنی اول باید آفریننده ی ادبی دست به خلق داستان نو می زده، تا بعد منتقد ادبی بیاید دنیاهای تازه اش را مکاشفه کند. که در ایران متاسفانه همیشه سُرنا را ما از سر گشادش زده ایم البته.
در یکی از روزهایِ یکی از دهه های از دست رفته مان داشتم زخم ها و خنجرهای زهرآلود آن زخم ها را یکی یکی و با هیجان برای رفیق مان کاتب می شمردم، که برگشت با همان آرامش و لبخند همیشگی اش گفت " هر بلایی هم که سرم بیارن، رفیق، می نویسمش پای رفاقت، تو صورت تک تک شون فقط لبخند می زنم. "
آن وقت چنین آدمی، به گفته ی تئوریسین ها و منتقدین کوته بین، اصلا حق ندارد در اوج جوانی بیاید صدای زمانه ی متزلزل و ویرانش باشد و رمان " هیس " اش را از زبان یک سَر بُریده روایت کند. یا حق ندارد راوی کوپه های قطاری باشد، با داستان های متفاوتِ هر کوپه، که سوال ها دارد از هستی در رمان " پَستی ". یا حق ندارد سنگ شدگیِ انسان معاصر را از احساس و مفاهیم نقد کند در رمان " آفتاب پرست نازنین ". یا حق ندارد قدرت و تمام شاخه هاش را به صُلابه بکشد با کلمه به کلمه ی رمان عظیم و تحسین برانگیزش " وقت تقصیر ". یا حق ندارد سوال های فلسفی اش را نقاشی کند در نقشانقشِ مینیاتورِ رمان هایِ " رام کننده " و " چشم هایم آبی بود " و " بی ترسی " و " بالزن ها ". این حق و خیلی از حق های دیگر را رفیق مان کاتب در ادبیات نداشت و، این روزها، خیلی بی انصافیم اگر فراموش کنیم که او خیلی از حق ها را در سینما و تلویزیون هم نداشت. او حق نداشت، به لطف حضرات، هیچ فیلم سینمایی یا سریال تلویزیونی را کارگردانی کند، با این که مدرک معتبرش را داشت. او فقط حق داشت فیلمنامه بنویسد برای دوستان نزدیکش، بسپارد به آن ها، که با فیلمش بروند جشنواره های خارجی را فتح کنند یا جشنواره های ایرانی را. اسم آن فیلم ها و کارگردان هاشان را این روزها فراموش کرده. همان طور که فراموش کرده سریالی چند ده قسمتی و در هزار صفحه را نوشته و، اصلا یادش نمی آید به چه دلیلی اجازه ندادند که، نه خودش نه هیچ کس دیگر، پشت دوربین کارگردانی اش بایستد.
روزگارمان، آری، پر از آه و افسوس است. اما رفیق مان کاتب بلد نیست آهِ افسوس بکشد. او زخم هاش را، زخم انسان معاصر ایرانی را، با کلمه ی داستانی مداوا می کند و در هر رمانش دنیای جدیدی را می آفریند که لبریز از پرسش های هستی شناسانه اند، بی آن که در ساخت دنیاهای داستانی اش و در بافت اندیشه ی شهودآمیزش به تکرار مکررات خودش یا دیگران دچار شده باشد.
پنج
و حالا امسال، در یک روایت ناب، بعد از نوشتن ها و اثرگذاری ها در دهه های شصت و هفتاد و هشتاد و نود، در بهار سوم از دهه ی اولِ هزار و چهارصد، رفیق مان کاتب پس از شش سال یک روایت ناب دیگر برامان نوشته، به اسم " لمس ". غوغایی دیگر در رمان نویسی نوین ایران. باعث فخر همه مان. این بار قصه گوتر از همیشه، بی شکستگی های زمانی و مکانی و زبانی و ساختاریِ رمان های پیشین اش. اما همچنان جستجوگر و پرسشگر. و بی بدیل و بی تکرار در داستانگویی. و بی بدیل در تنیدن اندیشه های هستی شناسانه به داستانی خطی و حتا باید گفت عشقی. پر از سنت شکنی هایِ ریزبافتانه و شخصیت پردازی های بی نظیر. خصوص شکفتن دو زنِ عاشقِ باورکردنی و ماندگار در داستان هایی درهم تنیده و ملموس، که در آثار پیشین او عنصری همیشه در سایه بوده اند نسبت به مردان. و در پوشش داستانی فلسفی. که شوربختانه در انتخاب این سبک هم به هیچ کدام از پیشینیان خودش هیچ شباهتی ندارد. در پنج فصلِ این رمان دنیا و تمام هستی را با هر پنج حس زمینی مان لمس می کنیم و، در نهایت وقتی رمان تمام می شود، روح مان جلایی دیگر یافته و، کشفی تازه کرده از فرا رفتن از حس های پنج گانه و، رسیدن به حسِ ششمِ زمینی و، حتا باید گفت حسِ هفتمِ فرازمینی.
رفیق مان کاتب این بار لبخندش روی جلد کتابش هم هست. با بداعتی گرافیکی و با پس زمینه یی نارنجی و گرم. انگار کائنات اعتراف کرده باشد شخصیت اصلی این رمان فقط و فقط آفریننده اش است و بس. یعنی همان کاتب خودمان. همو که به همه مان گفت " هر بلایی هم که سرم بیارن، رفیق، می نویسمش پای رفاقت، تو صورت تک تک شون فقط لبخند می زنم. "
این لبخند جراحی شده ی ابدی اش به من حسی شور و شیرین می دهد دیدنش. مثل لمس شوری خون و لمس شیرینی لبخند با هم. مثل لمس حسی که روز داوری رمان " هیس " داشتم. آن روز من از خودم مایه گذاشتم، چون من طرف سوال بودم، و امروز از طرف تمام رفقاش مایه می گذارم، چون رفیق مان کاتب هنوز هم ارزشش را دارد در جواب هر متلک پَرانِ بَخیلی ازش بالاداری کنیم که " گناه ما چیه، رفیق، که یکی از بهترین رمان نویس های ایران یکی از بهترین رمان های امسال رو نوشته و، از شانس مون، یکی از بهترین رفیق هامون هم هست؟ منبع/ مجنون مست/http://baniameri46.blogfa.com