ویرگول
ورودثبت نام
مجید
مجید
خواندن ۱۱ دقیقه·۵ سال پیش

هدف، توخالی!

تصدیق مى کنید در محیطى که بر اثر به هم خوردن تعادل عرضه و تقاضا قبول شدن در دانشگاه معتبر بى شباهت به برنده شدن جایزه نوبل، یا لااقل جوایز بزرگ بخت آزمایى و هم وزن خود و خانواده خود پول بردن، نیست. در چنین محیطى هیچ چیز براى یک جوان پشت کنکور مانده لذت بخش تر از این نمى باشد که یک روز - در میان یک مشت دلهره و اضطراب - نام خود را به عنوان قبول شده ببیند و بداند که در امتحانات ورود به دانشگاه پیروز شده است!

من فکر مى کردم اگر چنین حادثه مسرّت بخشى رخ دهد دیگر هیچ غمى در زندگى نخواهم داشت، ستاره سعادت من در آسمان زندگى خواهد درخشید، همه چیز بروى من لبخند مى زند و هیچ چیز کم و کسر ندارم.

فکر مى کردم آسمان دانشگاه رنگ دیگرى دارد رنگى که جز «خوشبختى» نامى براى آن نمى توان یافت.

اما همین که به دانشگاه قدم گذاردم با کمال تعجب دیدم آسمانش همان رنگى را دارد که چشمم با آن آشناست، بلکه تازه آغاز مشکلات و دردسرهاى طاقت فرساست. هم جور استاد دارد و هم قهر پدر!

مشکل کمبود استاد و وسایل آموزشى، مشکلات کمر شکن مالى، طغیان غریزه جنسى و محرومیت هاى گوناگون، همه مانند کوه صعب العبورى در برابر من خودنمایى مى کرد، فکر مى کردم اگر روزى مانند قهرمانان قله اورست از این گردنه بگذرم و از محیط تنگ و پررنجى که مانند دیوارهاى قبر در شب اول روح و جسم مرا مى فشارد آزاد شوم و به وصال همان «مدرکى» که «تنها» به خاطر آن این همه کوشش و فداکارى به خرج داده ام برسم، دیگر سعادت و خوشبختى به تمام معنى واقعى کلمه درب خانه مرا محکم خواهد کوفت!

این دیگر مثل خیالات دوران پشت کنکور نیست، این دفعه راستى آسمان رنگ دیگرى خواهد داشت، زیرا من تاکنون در حاشیه زندگى بوده ام و به همین دلیل همه نسبت به من با دیده تحقیر، با همان دیده اى که به دستگاه هاى بلعنده ثروت، نگاه مى کنند - مى نگریستند، اما پس از فراغت از تحصیل مانند یک «موتور پرقدرت تولیدى» در چشم همه محترمم، نهالى هستم که به ثمر نشسته، «هر جا قدم نهم قدمم خیر مقدم است»!

در هر مجلسى ورود کنم صداى آقاى دکتر!... و جناب مهندس!... از هر سو بلند است به خاطر همین موقعیت و مقام هم که باشد تمام نیشهاى زحمات دوران تحصیل را چون نوش به جان مى خرم.

***

فارق التحصیل شدم، تازه، «جوانى بودم بیکار و جویاى کار»! به هر درى مى زدم دستم به کارى بند نمى شد هر شب با پول قرضى که بود روزنامه را مى خریدم و قبل از هر چیز به دنبال آگهى هاى استخدام مى گشتم، اما هر چه کوشش مى کردم کارى مناسب به دست نمى آوردم.

خود را همچون یک سرمایه دار احساس مى کردم که به قیمت جان خود کالاهاى گرانبهایى تهیه نموده، اما کالاهاى او باد کرده و خریدارى در کار نیست، با خود مى گفتم راستى مثل اینکه مردم چشم ندارند این همه کالاى پرقیمت را ببینند؟

باز هم صد رحمت به دوران دانشگاه، هم ورزش و سرگرمى داشتیم و هم کسى از من توقع نداشت، حالا پدر و مادر، برادر زاده و کاسب سرگذر و حمامى همه از آقاى دکتر و جناب مهندس توقع دارند من هم که آه در بساط ندارم!

بیکارى مانند موریانه اى به جانم افتاده و از درون مرا مى خورد دارم دیوانه مى شوم حتى براى اطوى لباس و واکس کفش کهنه ام که مى کوشم آن را مانند صورتم براق نگهدارم باید از این و آن قرض کنم.

به هر مؤسسه اى سر مى زنم، این یکى مى گوید آقا تازگى کادر ما تکمیل شده، دیگرى مى گوید اى کاش دو روز قبل مراجعه کرده بودید به کسى مانند شما نیاز داشتیم، دیگرى پاسخ مى دهد در کریدورهاى فلان وزارت خانه شایع است که تا شب عید اداره تازه اى بر ادارات بى شمار آن افزوده مى شود لطفاً بروید نام خود را در لیست انتظار ثبت کنید، شاید قرعه کشى بشود و به نام شما اصابت کند.

روزهاى دردناکى را مى گذراندم، هیچ گاه اینقدر ناراحت نبودم با خود مى گفتم آیا از من بیچاره تر در اجتماع پیدا مى شود؟

یک نفر آبرومند مانند من به کجا باید پناه ببرد؟ گویا خانه هاى شهر همه خانه هاى قبرند و این ماشین هاى پرهیاهو همه تابوتند و مردمى که در کوچه ها و خیابانها میلولند اسکلت هاى متحرکى هستند که از سکوت این قبرستان به ستوه آمده و با عاریه کردن ارواح شیاطین به حرکت در آمده اند نه رحمى در دل آنهاست نه عاطفه اى.

گویا خاکستر غلیظى از غم و اندوه از آسمان مى بارند همه چیز به رنگ غم درآمده، حدود 30 سال از عمرم مى گذرد نه کارى نه خانه اى نه زن و فرزندى و نه زندگى رو به راهى، گذشته همه زحمت بوده و آینده همه مبهم و وحشتناک!

آن قدر که فکر آینده مبهم مرا رنج مى دهد به یاد آوردن رنج هاى گذشته مرا ناراحت نمى سازد.

بالاخره با توصیه این و آن و پناه بردن به افرادى که سر فرود آوردن در برابر آنها، همچون آتش سوزان جهنم نخست بر دل مى زند و سپس شعله مى گیرد و به بیرون سرایت مى کند و تمنا کردن از کسانى که اگر «آنها را در بهشت باشد جاى دگران دوزخ اختیار کنند».

بالاخره دستم به شغلى بند شد و روى استعداد ذاتى و پشتکار زیاد پست هاى حساس را یکى پس از دیگرى در اختیارم قرار دادند و آخرالامر وزیر شدم و یک وزارتخانه مهم را با همه تشکیلات و مسؤلیت هایش به من سپردند از خوشحالى در پوست خود نمى گنجیدم، فکر مى کردم این دفعه راستى آسمان رنگ دیگرى دارد تفاوت این دفعه با دفعات پیش جاى گفتگو نیست آن همه خواب و خیال بود و این یکى عین واقعیت و متن حقیقت.

مدتى گذشت... گرچه تازگى ویلاى زیبایى گرفته ام و از شر اتومبیل کرایه نجات یافته ام و چند فرزند زیبا دور و برم را گرفته اند و ثروت قابل توجهى به دست آورده ام، و همه گونه وسایل دارم و دست و پایم کاملا گرم شده ولى چه فایده؟

امروز در آینه به موهایم نگاه مى کردم تقریبا نصف بیشترش سپید شده بود، اصلا استراحت ندارم، زنگ هاى ممتد و گوش خراش تلفن وزارت خانه، لحظه اى مرا راحت نمى گذارد.

حتى گاهى نیمه شب براى کارهاى مهم مرا از خواب با یک دنیا شکنجه و عذاب بیدار مى کند، هر گوشه اى از مملک حادثه اى اتفاق بیفتد یک سر آن در وزارتخانه ماست که من باید فوراً براى حل مشکل ناشى از آن به پاخیزم والا...

گاهى خسته مى شوم به پیشخدمت سفارش مى کنم انبوه پرونده هاى شلوغ و درهمى را که مانند استخوان هاى اجساد تشریح شده افراد گمنام و در به درى که با زبان بى زبانى به انسان فحش مى دهند از جلو چشمم بردارد و درب اتاق کار مرا به روى همه افراد سرگردانى که از هفته هاى قبل وقت گرفته اند و ساعت ها در اتاق انتظار نشسته اند ببندد.

چه کنم؟ خسته شده ام، بگذار آنها با عصبانیت دندان روى هم فشار دهند، و با نگاه چشمانشان به در اتاق من، به دوست سابق خود که تازه به نوایى رسیده و همه چیز را فراموش کرده فحش و ناسزا گویند، آخر مگر من از آهن و پولادم؟ آنها هر طور مى خواهند قضاوت کنند.

لحظه اى سکوت، سکوتى زودگذر فضاى اتاق را فرا مى گیرد، در وسط دود سیگارهایى که به خیال تخفیف خستگى پى در پى دود مى کنم خیره مى شوم و خاطرات گذشته را به یاد مى آورم...

***

آه چه روزهاى خوشى داشتم و قدر آن را ندانستم، دوران شیرین دانشگاه و دوران دل انگیزتر پیش از آن.

اگر هیچ چیز نداشتم ولى یک چیز داشتم آرامش آرامش!...

نه این همه افراد پرتوقع سمج دورم ریخته بودند و نه این همه مراجعان که راستى انسان نمى داند کدامشان راست مى گویند کدام دروغ؟

این مردم مثل اینکه آدم را خریده اند، مثل اینکه خیال مى کنند اگر یک روز دوست و رفیق و آشنا و یا همکلاس بودیم باید تا آخر عمر نوکر آنها باشم و در برابر هر خواهش و توقعى بگویم بچشم!

اینها نمى دانند هر امضایى که پاى یکى از این پرونده هاى قطور که هرگز حوصله مطالعه آنها را ندارم مى کنم مثل این است که نوک قلم همچون خنجرى مى شود و در قلب من فرو مى رود، آخر سرنوشت من و افراد زیاد دیگرى به همین دو خط چپ و راستى که نامش امضاست بسته است.

هرکس به من مراجعه مى کند مدعى است کار ضرورى دارد و باید حتماً با او ملاقات کنم و به همین ترتیب مرتباً تلفن به صدا در مى آید و همه کار ضرورى دارند، نیمه شب مرا از خواب بیدار مى کنند، حوادث خیلى ضرورى پیش آمده مثل اینکه کسى که ابداً کار ضرورى ندارد خود من هستم، همه شب در فکرم که دشمنان و متوقعان پشت سرم آتشى دود نکنند خیلى روزها از در خانه که بیرون مى آیم امید بازگشت ندارم.

نه برنامه اى براى استراحت و نه تفریح، نه گفت و شنود با دوستان و حتى بچه هاى خودم، همه روز کمیسیون است و همه روز سمینار، همه روز زهر مار!

امروز فلان هیئت عالى رتبه نظامى، فردا فلان هیئت سیاسى، پس فردا فلان اکیپ اقتصادى، به محیط ما مى آیند میهمانند و باید با لباس رسمى و تشریفات خشکى که از بس آن را تکرار کرده ام تهوع به من دست مى دهد، به استقبال آنها بشتابم.

راستى خسته شده ام، به ستوه آمده ام!

قلبم درد مى کند سر معده ام مى سوزد، زخم معده و اثنى عشر مرا رنج مى دهد.

امروز دکتر مى گفت «اوره» خونم بالا رفته، احتمال بیمارى قند هم مى داد، اعصابى برایم نمانده، چقدر قرص و کپسول بخورم؟ کنار بستر استراحت من یک میز پر از دارو است مثل یک داروخانه، مى گویند تمام اینها از کار زیاد و خسته کننده است.

راستى این زندگى چقدر تو خالى است هر چه جلوتر مى روم تو خالى بودن آن را بیشتر احساس مى کنم.

انگار در دالان تاریک و وحشتناکى براى گمشده نامعلومى پیش مى روم و تنها صداى خشک پاهاى خود را در این فضاى خالى مى شنوم و دیگر هیچ!

کاش به عقب بر مى گشتم... نه، کاش اصلا متولد نمى شدم...

راستى این زندگى چه کار احمقانه اى است... اصلا چرا به این جهان آمدم، این هم یک معماست.

***

این بود نمونه یک زندگى مادى از زبان یک (مثلا) وزیر که تنها دورنماى دل انگیزى دارد، همه چیز در آن هست و هیچ در آن نیست. بنابراین معلوم مى شود زندگى به معنى واقعى را باید در محیطى بالاتر از جهان ماده و نان و آب و مقام، جستجو کنیم و مواهب مادى هدف قرار نگیرد بلکه آنها را بخواهیم به عنوان وسیله براى یک زندگى عالى تر.

اکنون به جمله‌ای از امام علی (ع) توجه فرمایید:

همه چیز این جهان مادى شنیدنش بیش از دیدن و دور نمایش بیش از نزدیک آن است، در حالى که همه چیز سراى دیگر دیدنش بیش از شنیدن و نزدیکش پرشکوه تر و با عظمت تر از دورنماى آن مى باشد.

نوشته‌ای که مطالعه فرمودید مقاله اول از سری مقالات با عنوان «معمای هستی» هست. این مقالات برگرفته شده از کتابی با همین عنوان با اندکی دخل و تصرف است.

خدا شناسیخود شناسیماتریالیستهدفپوچ گرایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید