هر فردی درک متفاوتی از زمان داره. اگر رجوع کنیم به مطلب قبلی(تیپ شخصیتی و هیپنوتیزم پذیری)
از طرفی وقتی به افرادی که اسکیزوفرنی دارن دقت میکنیم میبینیم توی دنیایی زندگی میکنن که انگار بی زمانه! درمان های متفاوت روانشناختی هم٬ هر کدوم دیدگاه خاصی نسبت به زمان دارن و به طریقی پیام های حاصل از این دیدگاه رو به بیمار تحت درمان هم القاء میکنن.
بسیاری از علائم اختلال های روانشناختی به عنوان مثال توهمی از این جنس که زمان متوقف شده و یا اینکه در یک دایره مدام در تکرار هست؛ راهکارهای ناخودآگاه برای مقابله با اضطراب های وجودی -مسائلی اعم از مواجهه با مرگ- هستند.
به طریق دیگر می توان ابراز کرد که بسیاری از اختلالات روانشناختی روش هایی برای مقابله با گذر زمان هستن.
یالوم ۱۹۸۰
وقتی به گذشته رجوع میکنیم تلاش های بسیاری برای اندازه گیری و درک زمان رو میتونیم ببینیم. ساعت٬ نماد بارز این موضوعه. ولی درکی که ساعت از زمان به ما میده به این شکل هست که انگار زمان همواره در حال گردشه و همیشه به جای قبلی خودش برمیگرده. اما این نوع نمایش زمان یک سری محدودیت هایی داره و یه چیزی رو خوب نشون نمیده و اونم چیزی نیست به جز irreversibility of time!
رخدادها برگشت ناپذیرند! و این برگشت ناپذیری برای انسان ها شاید بیش از هر موجود زنده ی دیگه ای قابل درک باشه. آدم هایی که به طرق مختلف گذر بی رحم زمان رو لمس میکنن. هر زندگی ای بعد از اینکه مرگ رخ بده برای همیشه از دست رفته. هیچ انسانی تا ابد وقت نداره و هر لحظه ی "اکنون" که میگذره به تاریخ تبدیل میشه.
این مساله تو قرن ۱۹ برای متفکرین اگزیستانسیال مساله ی بارزی بود به عنوان مثال Merleau Ponty(1962) مطرح میکنه که چطور میشه وقتی داریم از محل کار برمیگردیم خونه و یه دفعه به مانعی سر راه برمیخوریم یا ترافیک خیلی سنگین و طولانیه٬ زمان هم انگار طولانی تر میگذره؟ یا Bergsen(1960) مطرح میکنه که گذر زمان در هر لحظه هم میتونه هیجان انگیز باشه و هم اضطراب آور. هیجان انگیز از این بابت که هر لحظه میتونه فرصتی برای تغییر و پیشرفت به ما بده و اضطراب آور از این رو که ممکنه مرگ یا فاجعه ای در انتظار ما باشه.
مکتب روانکاوی (psychoanalysis) از تجربه ی حس "بی زمانی" در بچه های کوچیک٬ ناخودآگاه و به خصوص رویاها حرف میزنه:
در ناخودآگاه زمان معنایی ندارد. بنظر میرسد که گذر زمان تاثیری در تغییر ناخودآگاه ندارد به گونه ای که بنظر می رسد هیچ اشاره ای به زمان در آن مطرح نیست. زمان تنها در خودآگاه آدم شروع به شکل گرفتن میکند.
فروید(1963)
تکرار علائم اختلالات روانی میتونه نشونه ای از عدم التفات ناخودآگاه به گذر زمان داشته باشه.
شخصی با اختلال شخصیت نمایشی میتونه خودش رو در روابط اشتباهی گرفتار کنه و این کار رو مدام تکرار کنه انگار که نه تجربیات گذشته وجود داره و نه آینده اهمیتی. شخصی با اختلال OCD هیچ اقدام فی البداهه ای رو شاید نتونه انجام بده چون همه چی باید طبق روال و الگو های مشخصی پیش بره. بیماری که اسکیزوفرنی داره٬ برای مقابله با اضطراب عجیبش هر رخدادی رو با پناه بردن به الگوهای فکری خاصی(اوتیست وار) هضم میکنه. شاید بشه درک کرد که هر کدوم از این اختلالات روانشناختی به طریقی میخوان گذر زمان رو متوقف کنن.
انگار ارتباط نزدیکی بین درک درونی هر فرد از گذر زمان و وضعیت روانیش وجود داره. انکار گذر زمان رو میشه راهکاری برای مقابله با اضطراب حاصل از گذر بی رحم وقت دید.
بسیاری از دفاعها - مانند انزوا، جابجایی، اجتناب، انکار و فرافکنی - میتوانند به عنوان تلاشهایی برای اجتناب از حرکت زمان و در عین حال مهار آن دیده شوند؛ به گونهای که انگار زمان واقعاً مانند یک ساعت است و فرد میتواند از نو شروع کند، دوباره جوان شود و از اهمیت هر لحظه فرار کند. این دفاعها یک موقعیت را از تازگی آن محروم میکنند، و آن را حتی وقتی که کاملاً آشنا نیست، آشنا جلوه میدهند.
اما بنظرم کلیدی ترین بخشی که کتاب بهش اشاره میکنه اینه:
رشد٬ زمانی اتفاق میافتد که افراد یاد میگیرند هر لحظه را غنیمت بشمارند و از آن بیشترین بهره را ببرند، به جای اینکه انرژی روانی خود را صرف انکار اهمیت زمان و زودگذر بودن آن کنند.
منبع:
Trance and treatment ch9