امروزه در عصر فرهنگ، نیاز مبرم جهان به اندیشهای نو در اقتصاد و بهطورکلی در همه رشتههای علمی و غیر علمی، بیشازپیش حس میشود. انسان فرهنگی امروز، به سطوح پیشرفتهتری از رشد، توسعه و کمال رسیده و نمیتواند با نظریات، تفکرات و اندیشههای ضد انسانی منسوخ گذشته کنار بیاید. با یک نگاه کلی به جامعه انسانی، از ابتدا تا امروز و در طول تاریخ، به فهرستی طولانی از مشکلاتِ پایدار، مستمر و عمیق برخواهیم خورد. باوجود تلاشهای فراوان، گوناگون و گستردهای که اندیشمندان، دانشمندان و نظریهپردازان بزرگ تاریخ، در عرصه اجتماعی انجام دادند، هنوز سلسلهای از مشکلات اساسی، بنیادین و کلان بشری، در مسائل سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، مذهبی، مدیریتی، علمی و از همه مهمتر، اقتصادی بهصورت تاریخی پایدار ماندهاند. علت اصلی پایداری مستمر اشکالات اساسی جوامع بشری را باید در لایههای زیرساختی، مبنایی و بنیادین انسان جستجو کرد. تا زمانی که تعاریف از انسان، جامعه انسانی و آرمانهای انسانی دچار تغییر، تحول و حتی بازتعریف بنیادین نشوند، اصلاحاتی که در سطوح بالایی صورت میپذیرد، از خود پایداری نشان نخواهند داد. در این بخش از یادداشتهای ویتارو، قصد داریم نیاز مبرم جهان به اندیشهای نو در اقتصاد را گوشزد کرده و دیدگاهی فراتر از زندانهای بسته، ضد انسانی و منسوخشده کاپیتالیسم و سوسیالیسم ارائه دهیم.
جامعه امروز، کاملاً پذیرفته که تنها دو راه برای سازماندهی اقتصاد وجود دارد؛ کاپیتالیسم (به انگلیسی: Capitalism) و سوسیالیسم (به انگلیسی: Socialism). عدهای میگویند این دو نظام اقتصادی، بهصورت ذاتی متضادند و ما باید یکی از این دو راه را انتخاب کنیم. عدهای دیگر نیز بیان دارند، این دو نظام میتوانند با یکدیگر ترکیب شوند و کلید این کار، یافتن تعادل مناسب است. اما احتمالاً اکثر اقتصاددانها بر این موضوع اتفاقنظر دارند که دو نظام اقتصادی موجود، در دو انتهای مخالف یک پارهخط قرار دارند. یعنی اگر به سمت کاپیتالیسم حرکت کنیم، از سوسیالیسم دور میشویم و بالعکس.
مسئله اینجاست که دوقطبی کاپیتالیسم – سوسیالیسم وجود خارجی ندارد و ذهنیتی کاملاً نادرست، کاذب و باطل است. این دوقطبی از زمان کارل مارکس (به انگلیسی: Karl Marx) و داروین (به انگلیسی: Darwin) آغاز شد و در زمان جنگ سرد (به انگلیسی: Cold War) به اوج خود رسید. دستگاههای تبلیغاتی ایالاتمتحدهآمریکا و اتحاد جماهیر شوروی، با یکدیگر توافق کرده بودند که دنیا را به دو قطب کاذب سرمایهداری و کمونیسم (به انگلیس: Communism) تقسیم و کشورهای خارج از این حلقه سلطه را با نام جهان سوم معرفی کنند.
شاید تصور کنیم که با انتخاب نظام کاپیتالیسم یا سوسیالیسم، تصمیم مهم، سخت و پرخطری را گرفتهایم، اما درواقع انتخاب ما، انتخابی درس پس داده، آسان و ایمنی است که بهطورکلی راه سوم، جایگزین و کمتر شناختهشده را نادیده میگیرد. برای درک صحیح راه جایگزین سوم، ما باید بتوانیم از چارچوبهای فکری سنتی که ذهن ما را اسیر خودکردهاند، بهصورت کامل آزادشویم. ذهن ما علاقه دارد ایدههای جدید را از طریق الگوهای موجود توسعه دهد و یک سری پیشفرضها را از قبل بهصورت تثبیتشده و صحیح مطلق در نظر بگیرد. برای مثال یکی از مهمترین علتهای پایداری مشکلات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، پول و بانک است. اما اکثر قریب بهاتفاق کارشناسهای اقتصادی، نظام پول و بانک ربوی حاکم برجهان را بهعنوان یک پیشفرض صحیح در نظر گرفتهاند و اصلاً به فکر تغییر بنیادین کارکرد بانکها نیستند.
سیستم چاپ پول بیپشتوانهای که از دهه 1970 میلادی توسط ایالاتمتحدهآمریکا به دنیا تحمیل شد، یک دزدی آشکار، بزرگ و کلانی از جیب همه ملتهای جهان بود که تا به امروز ادامه دارد و روزبهروز بر بزرگی این دزدی افزوده میشود. با کمک این شکل از سیستم بانکداری، تورم، فاصله طبقاتی و فقر را بهغیراز بلوک بسته سرمایهداری، بهکل جهان تحمیل کردند. اما اقتصاد خواندهها بهجای بحث در مورد بنیاد، اساس و ماهیت ربوی سیستم بانکی جهانی، با صحیح دانستن پیشفرض کارکرد بانک، بر روی موضوعات کماهمیتتر مشغول میشوند و از حل مسائل ناتوان میمانند.
نظریههای نوین به الگوهای اندیشهای نو نیاز دارند. ما میتوانیم با ارزیابی دوباره مفاهیم پیشفرض سنتی، پروسه ارائه یک ایده جدید را آغاز کنیم. کاپیتالیسم و سوسیالیسم بر اساس دو فلسفه یا اندیشه عمده بناشدهاند. ریشه فلسفه کاپیتالیسم را میتوان در لیبرالیسم کلاسیک (به انگلیسی: Classical Liberalism) و عصر روشنگری (به انگلیسی: Age Of Enlightenment) جستجو کرد.
نگاه این فلسفه به اقتصاد، نگاه علمی محض است و با توجه به دیدگاه دئیستی (به انگلیسی: Deism) که دارد، معتقد است، قوانین طبیعی حاکم بر اقتصاد خودبهخود در نظام اقتصادی تعادل ایجاد میکنند. از دید این مکتب فلسفی، نتایج ایدهآل زمانی رخ خواهند داد که بازار بدون دخالت خارجی (مانند دولت) و بهصورت طبیعی اداره شود.
هدف ظاهری نظام کاپیتالیسم، آزادی است. اما در هسته، ریشه و بنیاد مکتب، اصل کارما (به انگلیسی: Karma) و داروینیسم (به انگلیسی: Darwinism) وجود دارد. این اصل میگوید پاداش باید متناسب تلاش باشد و طبیعتاً هرکس به روشی که شده، قدرت بیشتری کسب کند، به پاداش بزرگتری خواهد رسید. مثال برای کارما، رویای آمریکایی (به انگلیسی: The American Dream) است. این ایده میگوید با تلاش زیاد و کار مستمر، هرکسی میتواند به هر چیزی که بخواهد برسد. ایده عالی به نظر میرسد، اما یک نتیجهگیری فرعی نیز دارد.
اگر تو ثروتمند باشی، پس یعنی با تلاش زیاد و کار مستمر به این ثروت رسیدهای و اگر ثروتمند نباشی، یعنی انسان تنبلی هستی. کارما نتیجه اعمال افراد است و به اشخاص، واکنش منحصربهفرد خودشان را نشان خواهد داد. این الگو بر پایه فعالیتها، اعمال و نتایج فردی بناشده است. مشکل این جهانبینی، تجویز داروینیسم برای اداره جوامع است. جهانبینی کاپیتالیستی، ظلم، سلطه و استبداد را بهصورت منطقی جلوه میدهد و آن را بهانهای برای توجیه اعمال غیراخلاقی، غیرانسانی و جنایتکارانه برتریجویان، ظالمان و مستبدان در نظر میگیرد.
ریشه این نوع تفکر را میتوانیم در توماس مالتوس (به انگلیسی: Malthus) و داروین جستجو کنیم. آنها معتقد بودند که به علت رشد سریعتر جمعیت نسبت به منابع حیاتی، رقابت، درگیری و نزاع دائمی بر سر بقا رخ خواهد داد. مشکل اول این نظریه منسوخ، تصور کردن محدود بودن منابع طبیعی است. مشکل دوم، عادیسازی فقر، ظلم و استبداد در اکثریت جامعه است. دستوپا زدن بیشتر انسانها برای بقا، یک امر طبیعی است و توانمندان، ثروتمندان و قدرتمندان نباید خودشان را درگیر چنین مسائل پیش و پا افتادهای کنند.
همچنین داروینیسم ازنظریه تقسیمکار برای توجیه فاصله طبقاتی و نابرابری سیاسی، اجتماعی و اقتصادی سو بهره میبرد. میگوید نشستن بعضی از افراد در قله زنجیره غذایی و در نقش مالک یا مدیر، امری طبیعی است، زیرا این افراد شایسته این جایگاه هستند؛ درحالیکه بقیه مردم باید در نقش کارگر فرودست و همیشه بدهکار جامعه بازی کنند. افرادی که در رأس زنجیره نشستهاند، باید یک رفاه حداقلی را برای افراد کف زنجیره فراهم آورند تا نطفه انقلابهای ضد سرمایهداری را بهکلی خفه کرده و از بین ببرند.
همه این مشکلات بنیادین کاپیتالیسم، ریشه در تعریف اشتباهش از انسان، جامعه انسانی و آرمانهای انسانی دارد. این مکتب معتقد است نظام اقتصادی ایدهآل نظامی است که در آن فقط قوانین علمی اقتصاد حاکم باشد و هیچ دخالت دیگری مانع حاکمیت علم اقتصاد نشود. به دلیل همین تعریف اشتباه، اقتصاد را درست مانند علم فیزیک یا شیمی، علمی تجربی در نظر میگیرد و بین انسان و چوب تفاوتی لحاظ نمیکند. یعنی انسانها را قابل پیشبینی در نظر میگیرد و کل رشتههای مختلف علمی و غیرعلمی را که در رفتارهای انسان دخیل هستند، بهکل نادیده میگیرد.
اقتصاد، یک علم تجربی محض با ویژگیهای همچون، ابطالپذیری، تکرارپذیری و آزمونپذیری نیست. آب در همه کشورها و در صورت ثابت بودن متغیرها (مانند ارتفاع از سطح دریا) در دمای 100 درجه به جوش میآید. اما علم اقتصاد مانند این علوم تجربی نیست. کسی نمیتواند نظریههای اقتصادی را در محیط آزمایشگاهی و با شرایط ذکرشده آزمایش کند. هزینه بررسی ادعای جوش آمدن آب در دمای 100 درجه، بسیار ناچیز است؛ اما هزینه بررسی یک نظریه کوچک اقتصادی، میتواند به قیمت نابود شدن یک کشور و کل جمعیتش تمام شود.
ریشه فلسفه سوسیالیسم را میتوان در مارکسیسم (به انگلیسی: Marxism)، کارل مارکس و دیگر شخصیتهای ترقیخواه جستجو کرد. این فلسفه، نظام سیاسی و اقتصادی را پیشرفت طبیعی جامعه قلمداد میکند که به ماتریالیسم دیالکتیکی (به انگلیسی: Dialectical Materialism) معروف است. مارکس این ایده را از دیالکتیک هگل الگو گرفته که همهچیزش در مورد تغییر، اصلاح و تحول است. شاید این تغییر ممکن است یک تطبیقپذیر آرامی با نظریه فرگشت (به انگلیسی: Evolution) به نظر بیاید؛ اما معمولاً مارکسیستها با انقلاب و تحولات تقریباً ناگهانی به اهدافشان میرسند.
پروسه انقلاب مارکسیستی از زیر سؤال بردن مقامات شروعشده و به ترتیب با درهم گسیختن نظام اجتماعی حاکم، گرفتن قدرت از چنگال ظالمان و تجدید ساختار جامعه برای برقراری مساواتخواهی به اتمام میرسد. همچنین ویژگی اصلی مارکسیسم، رد فراماده، روح و وجود خداوند، یعنی همان ماتریالیسم است. آنها معتقدند هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و همهچیز نسبی است. حتی اخلاقیات نیز نسبی هستند و با گذر زمان، شرایط اجتماعی و شرایط مکانی تغییر خواهند کرد.
هدف ظاهری نظام سوسیالیسم، برابری است. اما در هسته، ریشه و بنیاد مکتب، مقبولیت، عشق به همه انسانها و پوشاندن نقصها وجود دارد. به همین دلیل بهجای تمرکز بر منافع فردی، بر محقق ساختن منافع جمعی تأکید دارد. این مکتب حق بیقیدوشرط همه انسانها بر حقوق طبیعی را به رسمیت میشناسد.
در سوسیالیسم، من وجود خارجی ندارد و انسان کامل، انسانی است که بهصورت ما دربیاید. در یک جامعه ایدهآل سوسیالیستی، همه انسانها در یک طبقه قرار میگیرند، با یکدیگر برابر هستند و برای منافع همه افراد آن جامعه بهصورت جمعی کار میکنند. ازنظر کارل مارکس، قائل شدن حق برای افراد بهصورت فردی، باعث تبعیض، ظلم و اختلاف طبقاتی میشود و جامعهای آرمانی است که در آن افراد هیچگونه مالکیتی بر هیچچیز نداشته باشند.
مشکل اصلی این جهانبینی، وابستگی شدیدش به استفاده از قدرت، زور و استبداد (مانند دولت یا حکومت) برای تحمیل کردن اهدافش است. همچنین این مکتب فکری از تناقضات بسیار زیادی رنج میبرد. برای مثال استفاده از قدرت حکومت برای تحمیل اهداف سوسیالیسم، آزادی، اختیار و اراده اشخاص را محدود میکند. تناقض در اینجاست که سوسیالیسم به برابری اهمیت میدهد، اما اعمال این برابری نیاز به ظلم، حاکمیت اجباری و استبداد دارد.
همچنین سوسیالیسم به جداناپذیر بودن اقتصاد و اخلاق اعتقاد دارد، اما در عوض به اخلاقیات ثابت باور ندارد. یعنی ازنظر سوسیالیسم، ارزشهایی مانند برابری، عدالت و عشق، ممکن است در شرایطی دیگر، بهعنوان ارزش اخلاقی خوب شناخته نشوند و ضد ارزشهایی مانند ظلم، خفقان و استبداد ممکن است در شرایطی دیگر، بهعنوان ارزش اخلاقی خوب تلقی گردند.
این نظر در اندیشه سوسیالیسم، ظلم، جنایات و فریب مجریان مکتب را بهصورت کامل توجیه میکند. از دیدگاه سوسیالیستها، کشتار مردم بیگناه میتواند یک ضد ارزش نباشد، زیرا اخلاقیات ثابت نیستند و در آن شرایط خاص، قتلعام انسانها برای دستیابی به جامعه آرمانی موردنظر سوسیالیسم امری لازم، ضروری و حتی اخلاقی تصور میشود.
مورد دیگر این است که اگر قرار باشد هیچ حقیقت مطلقی وجود نداشته باشد، پس خود این جمله: «هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد.» نیز میتواند نسبی باشد و بهعنوان یک حقیقت مطلق در نظر گرفته نشود. کما اینکه عدم باور به حقیقت مطلق، بازهم میتواند شامل خود اندیشه سوسیالیسم هم شود و این اندیشه بهعنوان یک حقیقت مطلق در نظر گرفته نگردد. کارل مارکس بهدرستی ادعا میکند که در نظام کاپیتالیسم تناقضات درونی بسیاری وجود دارد؛ اما او متوجه نبود که ایدئولوژی موردعلاقه خودش نیز از این اتهام مبرا نیست.
این دو اندیشه سیاسی-اقتصادی که بر جامعه امروز ما حکمرانی میکنند، متعصبانه اصول بنیادین، اساسی و زیرساختی خود را بهعنوان صحیح مطلق در نظر میگیرند و به کسی اجازه زیر سؤال بردن آن اصول را نمیدهند. باوجود نمایان بودن اشتراکات بسیار (مانند ماتریالیسم، داروینیسم و تقویت ظالم)، خیلیها این دو را همچون و آبوآتش تصور میکنند. البته شاید به نظر برسد که دو قطب سوسیالیسم و کاپیتالیسم مخالف یکدیگر باشند، اما درواقع حداقل در سه مورد شبیه به هم هستند:
اثر مخرب دوگانگی سنتی کاپیتالیسم-سوسیالیسم بر انسان این است که، مردم اقتصاد را بهعنوان یک عامل خارجی در نظر میگیرند؛ عاملی که تغییرپذیر نیست و جوامع انسانی باید خودشان، اهدافشان و آرمانشان را با یکی از این دو اندیشه منسوخ، کهنه و قدیمی تطبیق و به آن پاسخ دهند. این تعریف، دقیقاً نقطه مقابل فلسفه وجودی اقتصاد است. اقتصاد به وجود آمده تا نیازهای بشری را رفع نماید، مسیر پیشرفت را برایش هموار کند و دستش را در مسیر رسیدن به قله آزادی، عدالت و عزت بگیرد؛ نه اینکه انسانها را در برابر مکاتب معرفیشده توسط برتریجویان، مستبدان و ظالمان منفعل نماید.
اثر دیگری که این دوقطبی کاذب بر جوامع میگذارد، ایجاد تفرقه، نزاع و درگیری میان خود مردم است. در هسته مرکزی هر دو اندیشه (بخش اقتصاد) تفاوتهای بسیاری دیده میشود؛ اما این بدان معنا نیست که هیچکدام از اندیشهها بر دیگری برتری دارند. هر دو مکتب فکری دارای مزایای بسیاری هستند. مشکل از جایی شروع خواهد شد که یک عده این دو سیستم آزموده شده را بهصورت ذاتی جدا از یکدیگر میپندارند. حال وقتی این پندار در جامعه به رفتار تبدیل شود، نظامات ترکیبی نوظهور ناسازگار خواهند شد.
هر کشوری باید با توجه به تاریخ، تمدن، مذهب، ارزش، سیاست، فرهنگ، اجتماع و منطقه جغرافیایی خاص خودش، با بهرهمندی از مزایای هر دو نظام موجود، یک نظریه جامع نو، مؤثر و جهانشمول ارائه دهد. استفاده از مزایای موجود در نظامات کاپیتالیستی و سوسیالیستی، نباید بهصورت ترکیب مستقیم باشد، بلکه باید بهعنوان یک ایده جدید و تلفیقی عرضه شود.
برای درک بهتر یک زن و یک مرد را تصور کنید. ترکیب این دو، به ما یک موجود دوجنسه ناکارآمد، پوچ و بیفایدهای تحویل میدهد. اما اگر همین زن و مرد اصلاحات ژنتیکی انجام داده، با توجه به آداب، رسوم و سنتهای محلی خود ازدواجکرده و صاحب یک فرزند شوند؛ فرزندی که حاصل اتحاد دو قطب مخالف است و میتواند نتیجه کارآمدتر، هدفمندتری و مؤثرتری را در اختیارمان قرار دهد.
راه سومی هم وجود دارد؛ راه سومی که دیر یا زود جایگزین کاپیتالیسم و سوسیالیسم خواهد شد. بااینکه گزینه سوم معمولاً نادیده گرفته میشود، اما اساس، بنیان و ریشه تاریخی قدرتمندی دارد. کشور ایران دارای ملتی بزرگ، تاریخی کهن و تمدنی غنی است که میتواند با معرفی «مدیریت ایرانی» به جهان، فرهنگ ایدهآل، کلاس جهانی و عظیمش را به سرتاسر این عالم هستی، صادر نماید. بزرگترین، مهمترین و عمدهترین شرط پدید آمدن این نظام فکری نو، همراهی، همفکری و تلاش نوع انسانها در تمام جهان برای تحقق آیندهای بهتر است. ما همگی باید الگوهای منسوخ، کهنه و قدیمی را که ما در زندانی جعبهای نگه داشتند، کنار بگذاریم و به نیاز مبرم جهان به اندیشهای نو در اقتصاد پاسخی انسانمحور، انسانگرا و متناسب بافرهنگ مترقی بشریت عصر حاضر، بدهیم.
نظر تو در رابطه با نیاز مبرم جهان به اندیشهای نو در اقتصاد چیست؟ آیا به نظرت هر کشوری باید متناسب با تمدن، تاریخ و فرهنگ خودش نظریهپردازی کند؟ آیا کاپیتالیسم و سوسیالیسم دیدگاههای منسوخ شدهای هستند؟ دیدگاهت را در بخش نظرات همین پست یا در شبکههای اجتماعی ما به آدرس @vitaroir ارسال کن و آن را با دوستانت به اشتراک بگذار. نظرات و سؤالاتی که برای ما ارسال میکنی محرک ما برای ادامه کار است. وقتی نظراتت را میخوانیم بسیار خوشحال میشویم. این بازخوردها مایه دلگرمی ماست و انگیزهٔ ما را برای رسیدن به هدفمان دوچندان میکند.
متشکریم که با ما همراه بودی، تا بعد.