ویرگول
ورودثبت نام
علی‌آقا
علی‌آقا
خواندن ۱۲ دقیقه·۵ سال پیش

سفرنامه: در آن سر دنیا (۱۰- بدرود آئوته‌آروآ)

در این سلسله نوشتار، خاطرات یک ایرانی مقیم سوئد از سفر به سنگاپور، نیوزیلند، استرالیا و هنگ‌کنگ باز نشر خواهد شد. چند وقتیست در فکر مهاجرت به نیوزیلندم و لذا سفرنامه آقای شیوا فرهمند راد نظرم را جلب کرد.

قسمت ۹ این سفرنامه را از لینک زیر بخوانید:

https://virgool.io/@golstar/%D8%B3%D9%81%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D8%B1-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%DB%B9-%D9%86%DB%8C%D9%88%D8%B2%DB%8C%D9%84%D9%86%D8%AF-p995qmwdln09

کرایست‌چرچ بزرگ‌ترین شهر جزیره‌ی جنوبی، دومین شهر نیوزیلند، و مرکز صنایع آی‌تی این کشور ‏است. ساعتی طول می‌کشد ‏تا از حاشیه‌ی شهر به نزدیک مرکز آن برسیم، و من پیوسته نگرانم که مبادا در شلوغی خیابان‌ها ‏پلی یا مانعی با ارتفاع کم سر راهمان سبز شود و کاراوان ما با بلندی ۳/۳۰ متر نتواند از زیر آن عبور ‏کند. راهنمای جی‌پی‌اس که بلندی ماشین ما را نمی‌داند تا به راه درست هدایتمان کند! اما این ‏شهر نیز پستی و بلندی ندارد و به پل روگذر یا تونلی بر نمی‌خوریم.‏

نزدیک‌ترین کمپینگ به مرکز شهر که راهنما یافته ‏Addington Accomodation Park‏ نام دارد. در ‏ترافیک سنگین پس از ساعت کار، همه می‌ایستند و به ما راه می‌دهند تا به داخل محوطه‌ی کمپ ‏بپیچیم. نزدیک دفتر کمپ پارک می‌کنیم و وارد دفتر می‌شویم. برخلاف همه‌ی کمپ‌های دیگری که ‏بوده‌ایم، این‌جا کهنه و فرسوده است. اما کمپ بعدی از مرکز شهر دو کیلومتر دورتر است. دفتردار ‏زنی ژولیده و سالمند است که حال و روز و حرف زدنش مانند معتادان است. جا برای ما دارند و ارزان ‏هم هست. اما او نیز جانشین دفتردار اصلی‌ست و چیز زیادی نمی‌داند. می‌پرسیم که اینترنت ‏بی‌سیم دارند یا نه، و می‌گوید:‏

‏- آره، به گمونم یه چیزی داریم. چی بود گفتین اسمش؟ آره، ولی من بلد نیستم. حتماً داریم دیگه! ‏می‌تونم زنگ بزنم بپرسم.‏

زنگ می‌زند، اما کسی گوشی را بر نمی‌دارد. با کمی دودلی پول را می‌پردازیم و خواهش می‌کنیم ‏که دوباره تلفن بزند تا ما برویم و ماشین را جابه‌جا کنیم. در همین فاصله دوستان رفته‌اند و به ‏دوش‌های کمپینگ سرک کشیده‌اند و راضی نیستند. یکی‌شان می‌گوید که مثل دوش‌های زندان ‏است، و یکی دیگر دیده است که فاضلاب دوش‌ها از یک جوی روباز و مشترک در کنار دیوار از همه‌ی ‏دوش‌ها می‌گذرد.‏

چه کنیم؟ پول را هم که دادیم. اینترنت هم که گویا ندارند. و با این دوش‌ها... نه، ما این‌جا ‏نمی‌توانیم بمانیم! خب، می‌رویم و پول را پس می‌گیریم. به دفتر بر می‌گردیم. خانم دفتردار دارد ‏تلفن می‌زند و پیداست که کسی جواب نمی‌دهد. عذرخواهی می‌کنیم و می‌گوییم که همراهانمان ‏این‌جا را ‏نمی‌پسندند و اگر ممکن است پول ما را پس بدهد. نمی‌دانم چرا آشکارا خوشحال ‏می‌شود و با خنده‌رویی و بی هیچ عذر و بهانه‌ای اسکناس‌ها را پسمان می‌دهد. چه خوب که با ‏کارت نپرداختیم!‏

باز همه‌ی ماشین‌ها در پهنای خیابان می‌ایستند و به ما راه می‌دهند که از کمپینگ خارج شویم. ‏می‌رانیم به‌سوی کمپینگ دورتر که ‏Amber Kiwi Holiday Park‏ نام دارد. این‌جا بسیار شیک و تمیز و ‏پر از گل‌کاری‌های زیباست. جا می‌گیریم، پارک می‌کنیم، سر و وضعمان را درست می‌کنیم و به‌سوی ‏مرکز شهر روان می‌شویم.‏

این فاصله را پیاده نمی‌توان پیمود و برای نخستین بار در نیوزیلند سوار اتوبوس شهری می‌شویم. ‏این‌جا می‌توان به راننده پول داد و بلیت خرید، برخلاف استکهلم که بلیت اتوبوس را باید از پیش تهیه کرد. ‏اتوبوس پاکیزه است و روی یک صفحه‌ی تلویزیون باید بتوانیم نام ایستگاه بعدی را ببینیم اما این ‏تلویزیون آگهی هم پخش می‌کند و من سر در نمی‌آورم در کدام گوشه‌ی تصویر و چه هنگامی نام ‏ایستگاه را نشان می‌دهند.‏

مرکز شهری که نیست

با آن‌چه از پرس‌وجو آموخته‌ایم در ایستگاه مرکزی راه‌آهن پیاده می‌شویم. کتابچه‌ی راهنمایمان ‏می‌گوید که همه‌ی دیدنی‌ها و رستوران‌های مرکز شهر همان نزدیکی‌هاست. از جمله کلیسای ‏جامع معروف شهر با یک گنبد نک‌تیز بلند نیز آن‌جاست. مردی که نیم‌تنه‌ی زردرنگ "انتظامات" بر تن ‏دارد اندکی با دودلی سمت کلیسای جامع را نشانمان می‌دهد. باید به پشت این ساختمان‌ها ‏بپیچیم. می‌پیچیم و می رویم و به یک میدان بزرگ می‌رسیم. کلیسا باید همین‌جا باشد، اما چیزی ‏نمی‌بینیم. و تازه، اگر این‌جا مرکز و قلب تپنده‌ی شهر است، چرا این قدر سوت‌وکور است؟ هیچ ‏جمعیتی، هیچ فروشگاهی، هیچ رستورانی، هیچ دست‌فروشی، هیچ، هیچ از این خبرها نیست. ‏رهگذران نیز اندک‌اند. یک زوج میان‌سال که پیداست مانند ما غریبه‌اند، در چند متری ایستاده‌اند و ‏دارند تابلویی را با عکس‌ها و توضیحات مفصل تماشا می‌کنند. به آن سو می‌رویم. عکس‌هایی از ‏همان کلیسای معروف است، اما... متن، و عکس‌های دیگر از یک زمین‌لرزه‌ی بزرگ سخن می‌گویند. ‏تازه می‌فهمیم که کلیسا همان ساختمان پشت سر ماست که زمین‌لرزه‌ای گنبد بلند و سقف آن را ‏ویران کرده است.‏

عجب! زمین‌لرزه‌ی بزرگی به قدرت ۷/۱ ریشتر در ۴ سپتامبر ۲۰۱۰ در دارفیلد، یعنی همان شهری ‏که دیروز هنگام جنگ با باد شیرینی قنادیش را خوردیم و از کتابخانه‌اش اطلاعات گرفتیم، رخ داد، اما ‏ویرانی‌های چندانی به‌بار نیاورد و تنها دو کشته داشت، اما چند پس‌لرزه‌ی آن ویرانگر بودند: نخستین ‏آن‌ها به قدرت ۶/۳ ریشتر در ۲۲ فوریه ۲۰۱۱ خرابی‌های بسیاری در کرایست‌چرچ به بار آورد، همین ‏کلیسا را و بسیاری از ساختمان‌های پیرامون این میدان را ‏ویران کرد و ۱۸۵ نفر را کشت. بعدی‌ها نیز با همین قدرت ۶/۳ ریشتر در ۱۳ زوئن و ۲۳ ‏دسامبر همان سال خرابی‌های دیگری (بدون تلفات جانی) به‌بار آوردند. زمین‌لرزه‌ی فوریه ۴۰ ثانیه ‏ادامه داشت و از جمله پدیده‌ی "روانگرایی خاک" ‏(soil liquefaction‏) را ایجاد کرد، یعنی خاک کف ‏کوچه‌ها و خیابان‌ها پودر شد، مقاومتش از میان رفت، نشست کرد، آب‌های زیرزمینی بیرون زد، آب رود نیز به خیابان‌ها سرریز کرد و ‏خرابی‌ها گسترده‌تر شد. بخش بزرگی از مرکز شهر کرایست‌چرچ، یعنی همین جایی که ما اکنون ‏ایستاده‌ایم، "منطقه‌ی سرخ" اعلام شد و رفت و آمد به آن را محدود کردند. تازه در سال ۲۰۱۳ بود ‏که آخرین موانع را برچیدند.‏

و ما از این همه هیچ نمی‌دانستیم. هیچ کداممان بیاد نیاوردیم که اخباری از این زمین‌لرزه‌ها شنیده ‏یا خوانده باشیم. گویی خبرهایی از این دست از "آن سر دنیا" هیچ اهمیتی برای ما نداشته بود و ‏سرمان به بدبختی‌های منطقه‌ی خودمان گرم بود. کتابچه‌ی راهنمای ما هم چاپ سال ۲۰۱۱ است و پیداست که آن را پیش از همه‌ی این حوادث به چاپ سپرده‌اند.‏

کتابچه‌ی راهنما می‌گوید که خیابان آکسفورد ‏(Oxford Terrace‏) که در تقاطع بعدی‌ست، پر از ‏رستوران‌ها و بارهاست. اما آن‌جا هیچ نشانی از رستوارن‌ها و هیچ جنب‌وجوشی نمی‌یابیم. همه جا ‏بسته است، چراغ‌ها خاموش‌اند و آثار عملیات ساختمانی دیده می‌شود. پس آن رستوران‌ها کجا ‏رفته‌اند؟ به جاهای دیگری کوچیدند، یا کارشان را برچیدند؟ مرکز تجاری شهر اکنون کجاست؟

هاج‌وواج دور خود می‌چرخیم که یک واگون تراموای پشت چراغ قرمز می‌ایستد و می‌بینیم که ‏کسانی توی آن پشت میزهایی نشسته‌اند و دارند غذا می‌خورند. روی واگن نوشته‌اند «رستوران ‏تراموای کرایست‌چرچ» ‏(Christchurch Tram Restaurant‏). در اتاقک راننده باز است. دوستان فرصت را ‏مغتنم می‌شمارند و از او می‌پرسند که آیا می‌شود ما را هم سوار کند تا غذا بخوریم؟

‏- متأسفانه خیر. هر شامگاه تنها یک نوبت میهمان سوار می‌کنیم و چند ساعت در شهر ‏می‌گردانیم.‏

- پس رستورانی در این حوالی هست؟

‏- به سختی پیدا می‌شود! یک رستوران خوب آن‌جا هست، صد متر آن‌طرف‌تر، که من خیلی ‏می‌پسندم. وگرنه... نه، جای دیگری به نظرم نمی‌رسد!‏

‏- عجب! چرا شهر به این روز در آمده؟ پس کی درست می‌شود؟

‏- بیست سال بعد بیایید!‏

همراهان چند عکس با او می‌گیرند. چراغش سبز شده و باید برود. صد متر جلوتر رستوران و بار ‏فیدلستیکس ‏(Fiddlesticks Restaurant and Bar‏) را که او نشانی داده پیدا می‌کنیم. خوب و مناسب ‏است، یا در واقع چاره چیست! اما جا ندارند. ساعتی در بار می‌نشینیم و نوشیدنی‌های گوارا و ‏مزه‌هایی از روی دو بشقاب چوبی شیک و دراز و مستطیلی می‌خوریم. میزی خالی می‌شود و ما ‏را می‌نشانند. غذاها و شراب و پذیرایی عالی‌ست. قیمت‌ها خوب است.‏

آخر شب دوستان خسته و برخی دمغ‌اند از خالی بودن شهر: حال پیاده‌روی در خیابان‌های خالی و ‏تاریک را ندارند، و با تاکسی به کمپ باز می‌گردند. من و دوستی دیگر با همان اتوبوسی که آمدیم ‏به‌سوی کمپ می‌رویم. این اتوبوس کمی بعد به خیابان ریکارتون ‏(Riccarton Road‏) می‌پیچد که به ‏موازات خیابان کمپینگ ما یعنی ‏(Blenheim Road‏) امتداد دارد. این‌جا پر است از رستوران‌ها و ‏فروشگاه‌های گوناگون. آیا مرکز شهر به این‌جا منتقل شده؟ هر چه هست دیگر دیر شده. می رویم ‏و این واپسین شب را در خانه‌به‌دوشی می‌خوابیم.‏

فالکون کرست نیوزیلندی

پروازمان از فرودگاه کرایست‌چرچ به‌سوی ملبورن ساعت ۸ و نیم شب جمعه ۶ فوریه است اما ‏کاراوان را باید ساعت ۳ بعد از ظهر نزدیک فرودگاه تحویل دهیم. پس باید تمیزش کنیم و جارو بزنیم، ‏پس‌مانده‌های خوراکی‌هایمان را دور بریزیم، و مخزن فاضلاب آن را در جای مخصوص آن در کمپینگ ‏خالی کنیم. هنگام این کار می‌بینیم که کسانی که پیش از ما این ماشین را داشته‌اند، مخزن ‏فاضلاب ظرفشویی را خالی نکرده‌اند و تازه می‌فهمیم چرا آب ظرفشویی ما به‌سختی پایین ‏می‌رفت.‏

کار نظافت با همکاری جمع به‌سرعت انجام می‌شود. حال چه کنیم؟ از شهریت کرایست‌چرچ که ‏خیری ندیدیم، پس برویم به جایی دیدنی در بیرون شهر. یکی دیگر از مراکز شراب‌سازی و ‏تاکستان‌های نیوزیلند "وایپارا" ‏(Waipara‏) نام دارد که در همین چهل کیلومتری شمال کرایست‌چرچ ‏است. به آن‌سو می‌رانیم. کم‌تر از یک ساعت بعد به یک جاده‌ی باریک فرعی می‌پیچیم و چند صد ‏متر دورتر به یک دروازه‌ی آهنی می‌رسیم. این‌جا تاکستان و شراب‌سازی و رستوران "پگاسوس بی" ‏(Pegasus Bay‏) است. این‌جا با آن‌که در سال ۱۹۹۱ تأسیس شده و سابقه‌ی طولانی ندارد، یکی از ‏دارندگان پنج مقام نخست شراب‌سازی نیوزیلند است و نشان‌ها و جوایز بسیاری برده است. ‏رستوران آن نیز یکی از بهترین رستوران‌هاست. ساختمان را به شکلی ساخته‌اند که قلعه‌های ‏قدیمی شراب‌سازی‌های اروپا را بیاد می‌آورد. درون آن لوکس و مدرن و تماشایی‌ست. بخش ‏چشیدن شراب شلوغ است. خانم جوان و پیراسته‌ای ما را می‌پذیرد، ساقی‌گری می‌کند، گیلاس‌ها را می‌چیند و نمونه‌ها را می‌ریزد. این‌جا هم من باید شراب را تف کنم. چه حیف! این‌ها گران‌ترین شراب‌هایی‌ست که چشیده‌ایم، عالی و گوارا.‏

برای رستوران باید از پیش جا رزرو کرد. روی در و دیوار دستشویی و توالت‌های این‌جا با خطی خوش ‏شعارها و کلمات قصاری خیام‌وار در مدح شراب و نوشش به انگلیسی نوشته‌اند. بیرون ساختمان ‏باغ و پارک و گل‌کاری زیبایی‌ست. منظره‌ها مرا به‌یاد سریال قدیمی "فالکون کرست" می‌اندازد که ‏جنگ قدرتی بود در تاکستان‌های کالیفورنیا. پگاسوس هم یک شراب‌سازی خانوادگی‌ست.‏

درختان زیبایی را که پاکیزه و با سلیقه هرس شده‌اند تماشا می‌کنیم که از پشت سر صدای نزدیک ‏شدن هلیکوپتری می‌آید که چند ده متر دورتر بر زمین چمن می‌نشیند، مسافرانی آراسته از آن پیاده ‏می‌شوند و به‌سوی شراب‌سازی می‌روند. عجب! این‌جا این‌قدر سطح بالاست که مشتری‌هایش ‏با هلی‌کوپتر می‌آیند و شراب می‌خرند؟! اکنون می‌دانم که این از خدماتی‌ست که برخی از ‏شرکت‌های هلی‌کوپتررانی به گردشگران و همچنین شهروندان خود نیوزیلند عرضه می‌کنند (از ‏جمله این شرکت): می‌توان بلیتی خرید شامل پرواز با هلی‌کوپتر، چشیدن شراب و شام در ‏رستوران شراب‌سازی، یا می‌توان چنین بلیتی را به عزیرانی هدیه داد.‏

تاکستان‌ها و شراب‌سازی‌های دیگری نیز در این اطراف هست. هشتاد – نود کیلومتر دورتر هم ‏چشمه‌های آبگرم ‏Hanmer Springs‏ قرار دارد. ولی ما دیگر وقت نداریم و باید به‌سوی فرودگاه ‏کرایست‌چرچ بازگردیم.‏

بدرود ماشین خانه‌به‌دوش

ساعت ۲ بعد از ظهر همراهان و چمدان‌هایمان را در نزدیک‌ترین پارکینگ ورودی فرودگاه پیاده ‏می‌کنیم. کمی گیج هستیم که چرخ‌دستی از کجا باید پیدا کنیم و ماشین را کجا باید تحویل بدهیم. ‏تازه، در این پارکینگ هیچ ماشینی به بزرگی ماشین ما دیده نمی‌شود و دنباله‌ی ماشین چهار متر از ‏خط پارکینگ بیرون زده است. خانم نگهبانی نمی‌دانم از کجا پیدایش می‌شود و با ملایمت می‌پرسد:‏

- چه مدت دیگر می‌خواهید این‌جا بایستید؟ از نظر ایمنی می‌پرسم، چون‌که جای خوبی ‏نایستاده‌اید.‏

‏- فقط نیم دقیقه‌ی دیگر! ممنون که تذکر دادید!

سری تکان می‌دهد و می‌رود. در بسیاری کشورهای دیگر بی‌گمان سرمان داد می‌زدند و چه بسا ‏جریمه‌مان می‌کردند. من، که شراب ننوشیده‌ام، می‌رانم و با یکی از دوستان می‌رویم تا گاراژ ‏شرکت صاحب ماشین را پیدا کنیم و ماشین را تحویل بدهیم. نشانی گاراژ در راهنمای جی‌پی‌اس ما ‏وجود ندارد و راهنما ما را چندین کیلومتر دورتر بسوی خیابان همنام دیگری می‌برد. نه، بی‌گمان داریم ‏عوضی می‌رویم. بر می‌گردیم، می‌پرسیم، می‌چرخیم، می‌گردیم، به یک بن‌بست می‌افتیم که جای ‏دور زدن ندارد و باید با دنده عقب از آن بیرون بیاییم؛ مجبور می‌شویم از درون یک پارکینگ سقف‌دار ‏دور بزنیم که ارتفاع آن تنها بیست سانتی‌متر بیشتر از بلندی ماشین ماست، و می‌گردیم و ‏می‌پرسیم...، و دیگر حسابی عرقم در آمده که سرانجام چند دقیقه‌ای از ساعت تحویل ماشین ‏گذشته، گاراژ را در همان دویست متری جایی که نخستین بار پارک کردیم می‌یابیم!‏

امروز، ۶ فوریه، روز ملی نیوزیلند، "روز وایتانگی" (Waitangi Day)، و تعطیل رسمی‌ست. سالگرد پیمان صلح معروف ‏وایتانگی‌ست ‏(Tray of Waitangi‏) که در سال ۱۸۴۰ میان "نماینده‌ی تاج و تخت بریتانیای کبیر" و نزدیک ۵۴۰ ‏نفر از رؤسای قبیله‌های مائوری امضا شد. مائوری‌ها دیرتر کشف کردند که تفاوت‌های فاحشی میان ‏متن‌های مائوری و انگلیسی قرارداد وجود دارد و کلاه‌های گشادی سرشان رفته است. استعمارگران ‏بخش‌های بزرگی از سرزمین‌های مائوری‌ها را به قیمت‌های ناچیز چند صد پوندی از آنان خریدند و به ‏تصرف خود در آوردند. اکنون "روز وایتانگی" به‌جای آن‌که روز همرائی و یگانگی ملی باشد، در عمل و ‏برای مائوری‌های نیوزیلند یادآور نیرنگ‌های استعمارگران است و گروه‌هایی از آنان در این روز به ‏تظاهرات اعتراضی می‌پردازند.‏

هر چه هست ما برای پس دادن ماشین در روز تعطیل رسمی ۵۰ دلار اضافه پرداخته‌ایم. گاراژ ‏محوطه‌ی بزرگی دارد که میان چندین شرکت کرایه‌ی کاراوان مشترک است و کاراوان‌های فراوانی در ‏آن پارک شده‌اند (چطور از دور این همه کاراوان را ندیدیم؟!). متصدی شرکت خودمان را پیدا ‏می‌کنیم. می‌آید، درون و بیرون ماشین را وارسی می‌کند، و ایرادی در کار ما نمی‌یابد، به‌ویژه آن‌که ‏هزینه‌ی بیمه‌ی کامل را پرداخته‌ایم و هر عیبی که پیدا شود بیمه همه را می‌پردازد. به او می‌گویم که ‏یخچال ایراد داشته و به‌جای سرد کردن گرم می‌کرده است. می‌گوید «چه یخچال دیوانه‌ای!» و ‏همین! شاید جا دارد که دعوا و مرافعه راه بیاندازم و بابت یخچال نداشتن و خوراکی‌هایی که ‏گندیده‌اند و دور ریخته‌ایم خسارت بخواهم؟ اه... که چی؟! در واقع می‌بایست در همان آغاز تلفن می‌زدیم و ایراد یخچال را اعلام می‌کردیم و شاید سر راه ‏درستش می‌کردند. اکنون دیگر دیر است. ‏او کاغذی می‌دهد و می‌توانیم برویم. بدرود ‏اتاقکی که پنج‌نفری دو هفته در آن زندگی کردیم! خوش گذشت!‏

تاکسی ویژه‌ی شرکت ما را تا فرودگاه می‌رساند. یعنی می‌شد که از اول بیاییم این‌جا و بعد از ‏تحویل ماشین، تاکسی‌شان همه‌ی ما را با هم و با بارهایمان به فرودگاه می‌برد – البته اگر این‌جا را ‏پیدا می‌کردیم و این را می‌دانستیم!‏

بدرود سرزمین ابرهای سپید و دراز

بارهایمان را چک‌این می‌کنیم و چند بطری آبجوی مانده از کاراوان را می‌نوشیم. وقت را ‏باید کشت تا ۸ و نیم شب بشود و به‌سوی ملبورن پرواز کنیم. فروشگاه‌های تکس‌فری این‌جا ‏چیزهای خوب و ارزانی دارند. بخریم، یا نخریم از شراب‌های خوب نیوزیلند؟ هنوز دو هفته‌ی دیگر از سفرمان باقی‌ست. برای بردن تا استکهلم این همه مدت این‌ها را با ‏خودمان به این‌سو و آن‌سو بکشیم؟ کار عاقلانه‌ای به‌نظر نمی‌رسد. نمی‌خریم.‏

بدرود طبیعت زیبا و شگفت‌انگیز آئوته‌آروآ، "سرزمین ابرهای سپید و دراز"! بدرود مردم مهربان و مهمان‌نواز‏ نیوزیلند! آیا عمری خواهد بود و پیش خواهد آمد که بار دیگر ‏به این‌جا سفر کنم؟

هواپیمای ایرباس به‌موقع پرواز می‌کند. در ردیف جلوی ما یک زوج میان‌سال استرالیایی در دو سوی ‏راهروی هواپیما نشسته‌اند و از همان آغاز با هر حرکت ما و هر صحبت ما با یکدیگر و هر تکان ما سر ‏بر می‌گردانند و با اخم و تخم چشم‌غره می‌روند. چه‌شان است این زن و شوهر؟ پیداست که ‏کم‌کم داریم از برخورد و پذیرایی با صفای "روستایی" و پر مدارای نیوزیلند به‌سوی جهان بزرگ و ‏شلوغ و اخمو و پر استرس باز می‌گردیم. سرانجام یکی از دوستان به یکی‌شان می‌گوید:‏

‏- ببخشید، شما از چیزی ناراحتید؟ اگر ناراحتید شاید بهتر است جایتان را عوض کنید؟

از این لحظه آنان دیگر بر نمی‌گردند و چشم‌غره نمی‌روند، و به محض نشستن هواپیما به‌سرعت از ‏همه جلو می‌زنند و فرار می‌کنند.‏

منبع


سایر مطالب:

https://virgool.io/@golstar/%D8%A2%D9%82%D8%A7%D9%85%D9%88%D9%86-%D8%AC%D9%86%D8%AA%D9%84%D9%85%D9%86%D9%87-jo6zkbn8wkxl
https://virgool.io/@golstar/%D8%B3%D9%81%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%D9%86-%D8%B3%D8%B1-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%DB%B1-zqlcanch2mcv
https://virgool.io/@golstar/%D8%AF%D9%86-%DA%A9%DB%8C%D8%B4%D9%88%D8%AA%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D8%A2%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%AF%DB%8C-cbsq7fru6v9i
نیوزیلندسفرنامهشرابمهاجرتگردشگری
بیشتر مطالب این صفحه بازنشرند چون به نظرم ارزشش را دارند. علی حسین‌زاده هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید