نوشتن زمانی که چیزی تو ذهن نداری واقعا کار سختیه اما میخوام سعی کنم راجع به موضوعی بنویسم
من از بچگی یه تجربه ای روبروم بوده که شاید خیلی راجع بهش حرف نزدم و شاید خیلی کسی راجبش چیزی ندونه ولی افراد یا اشنا هایی که این متنو میخونن و با من ارتباط داشتن به احتمال زیاد جز از این تجربه بودن
من سال چهارم دبستان به اصرار مادرم با این که وضعیت اقتصادی متوسط و معمولی از نظر خانوادگی داشتیم تصمیم گرفتیم تا به مدرسه ای در شهرک غرب منطقه شمال غربی تهران که بالاشهر حساب میشه و فاصله با خونمون داره بریم و من از چهارم دبستان تا اول دبیرستان در اون مدرسه درس خوندم وقتی که راجع به مدرسه فجر دانش که الان شیشه های خراب شدش رو هرکسی که از جلو اون رد شه میتونه ببینه حرف میزنم یه جورایی خیلی از خاطره ها برای من زنده میشه اون مدرسه از یسری جهات با مدرسه ها دیگه که قبلا بودم فرق داشت
میشه گفت اون مدرسه بخاطر هزینه بالایی که تو شهریه اش داشت جزو مدارس بچه پولدار های تهران حساب میشد و من اینرو خیلی وقت بعد متوجه شدم حالا میخوام بیشتر راجعبه تجربه ام صحبت کنم
مدرسه فجر دانش یک مدرسه با محوطه بزرگ و امکانات خوب بود معلم ها سطح قابل قبول و خوبی داشتن طبقاتی بود فقط مخصوص ازمایشگاه و زبان خارجی گاها چند زمین برای بازی مثل فوتبال و بستکبال داشت و این برای یک مدرسه غیر دولتی خیلی معمول نبود کلاس ها تلوزیون داشتند و امکانات خوبی بود تمام این امکانات خوب وجود داشت اما برای من یه مشکلی بود که اونجا خیلی دلنشین نبود یه مشولی اونجا بود که نمیشد حل کنم من خجالت میکشیدم!!!
این بزرگترین مشکل بود
همه بچه ها از من پولدار تربودند یادمه زمانی که ایفون اومد iphone 3g رو دست بچه های راهنمایی میدیدم و خیلی واسم عجیب بود که چطور پدر و مادر اونا از این چیز ها برای بچشون میخرن از نظر فرهنگی همنمیساختم تو نماز خونه هیچکس نماز نمیخوند و اگر مثل من از یک خانواده نسبتا مذهبی بودی احتمال داشت مسخره بشی و تمام این جریانات و روحیه من درکودکی منو به این سمت کشوند که خودم شبیه اونا کنم
من دوست داشتم شبیه اونا کفش بخرم لباس بپوشم جامدادی بخرم و حتی وقتی مادرم با ۲۰۶ میومد دنبالم خجالت میکشیدم شاید چون همه با بی ام دبلیو و بنز و اذرا و ماشینا دیگه میرفتن خونه اما تمام این حس فقر عجیب درمن وقتی بوجود اومد که ما کاملا اوضاع مالی خوبی داشتیم مادر من جراح بود و پدرم هم شغل خوب و مناسبی و جایگاه شغلی بالایی داشت اما تمام این شرایط درمن بوجود امده بود و من حس فقیر بودن میکردم و در این مورد تماما خودم رو شبیه اونا میکردم
زمان که گذشت و من وارد دانشگاه شدم همه چیز تغییر کرد و من دانشگاه اهواز رشته دامپزشکی قبول شدم
و جنبه ای دیگه از درک من از افراد ایجاد شد نتایج رشد و تحصیل من در فجردانش این بود که من با روحیه اخلاق اشتباهات و خصوصیات خوب و بد بچه پولدار ها اشنا شدم و حتی تا حدی از مذهبی ها متنفر از حکومت متنفر و خیلی دیگر از این اتفاقات در من ایجاد شد اما زمانی که اهواز رفتم دید تازه ای پیدا کردم
اونجا افرادی بودند در خوابگاه که گاها تهران را ندیده بودن اما در فجر دانش همه حداقل دبی رفته بودن!!
تو خوابگاه اولین بار یک نفر کفشم رو دزدید و این تو من یک شوک ایجاد کرد که یعنی ممکنه یکی کفش من رو بخواد و ادم معمولی باشه تو خوابگاه باشه و تصمیم بگیره بدزده یعنی این ادم چقدر میخواسته و نشده که این تصمیم و گرفته و غرق در افکارم این موضوع اذیت میکرد اینبار جنبه ای از ادم هاییو دیدم که شادتر بودن و پول براشون کمتر اهمیت داشت شاید تمام حقوق سرمایشون رو خرج میکردن و چیزی ته حسابشون نمیموند و من مغزم سوت میکشید از شنیدن این چیز ها
اروم اروم جلو میرفتم و خصوصیات عجیبی رو میدیدم حسودی از اون چیز هایی بود که من تو فجر دانش ندیدم اما اینجا میدیدم یا بیشتر به چشم میومد
تو اهواز مردم خون گرم تر بودن راحت تر دوست میشدن و حسی که تو اینجا بر من ایجاد شد حس ثروتمند بودن بود خواه و ناخواه میدیدم که اوضاع مالی بهتری نسبت به خیلی دیگه دارم و واین تجربه عجیب باعث میشد که تقلیدنکنم باعث میشد اتکا و اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم موضوع فقط مسائل مالی نبود تو بحث زبان یا تو بحث اگاهی از مسائل روز یا اگاهی نسبت به کسب و کار خواه یا ناخواه این حس اعتماد به نفس در من بروز میکرد و این از غرور نبود هرکس من رو بشناسه میدونه که از نظر خودپسند بودن من هرگز اینجور نیستم و همیشه سعی میکنم سرم پایین باشه ولی این حس درمن بود و اتکا من رو به خودم بیشتر میکرد اروم اروم کسایی رو میدیدم که گاها حتی میگفتن الگوشون هستم !و این خوب نیست که خودم این چیز ها رو میگم اما یه هدف دارم از صحبت در رابطه با این دو دنیای متفاوتی که قرار گرفتم
مزیت و معایب هرکدوم را تاصبح میتونم صحبت کنم و قطعا هر دودنیا داشتند ولی درس بزرگ این تجربه برای من این بود
تصمیمات و ذهنیت که در رابطه با افراد مذهبی یا غیر مذهبی بسیجی یا غیر بسیجی پولدار یا غیر پولدار داشتم از ریشه اشتباه بود
چرا از یه فرد مذهبی بدم میومد؟ چون تو دبیرستان بدشون میومد منم گفتم بدم بیاد
بعد از تجربه ای که داشتم ادم های بد و خوب رو تو همشون دیدم و معیارم برای شناخت عملکرد و رفتارشون شد اما نکته ای که هست هر کدوم از این افراد تو یک سری کار ها به افراط کشیده میشدن که ایرادی هست که همه داریم افراد پولدار گاها تو خودنمایی به افراط کشیده میشن و تاثیری که پول داره به رشدشون کمک نمیکنه و فرصت های لذت بردن از انجام کاربزرگ رو ازشون تو زندگی میگیره این بی دغدگی اگر کنترل نشه بده خیلی بده و من این رو به عینه دیدم
و از اونسمت اما من نتونستم کامل درجایگاه افراد کم درامد قرار بدم خودم رو چون دروغه که بگم تونستم
ولی حسم اینه که غالبا نمیدونن که چه نعمت های با ارزشی که گاها برای افراد پولدار ارزو هست در اطرافشون دارن
اما چیزی که مطمئنم فرصت اونها برای موفق شدن اگر موفقیت پول باشه خیلی کمتر از باقی افراد هست و این وجود داره اما من فکرمیکنم که راهی هست اما قضاوت نمیکنم
درنهایت تمام همکلاسی های من مهاجرت کردن و با خانوادشون یا در کانادا و انگلیس هر از چندی عکس میزارن
یکی از صمیمی ترین دوستانم هم در راهنمایی رفت
حالا اما من موندم و تجربه که فقیر بودن و به اصطلاح ثروتمند بودن رو داشتم اما به یه شکل دیگه البته بگم که من ثروتمند نیسم و چیزی از خودم ندارم و برای کسانی که میخونن میگم که من خودم رو هیچی میدونم اورده ای هنوز نداشتم
اما درنهایت قضاوت نکردن و بی فکر تقلید نکردن درسی بود که این ماجرا برای من داشت