ویرگول
ورودثبت نام
محمدرضا مختاری
محمدرضا مختاریاز روزمره تا ایده‌ها
محمدرضا مختاری
محمدرضا مختاری
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

روزهای پادگان؛ میان سکوت و خاطره

روزهای پادگان؛ میان سکوت و خاطره
روزهای پادگان؛ میان سکوت و خاطره

بیست‌ودومین روز هم از سربازی گذشت. سربازی، واژه‌ای که در ذهنم همیشه جایی میان ترس و ابهام داشت، حالا بخشی از زندگی‌ام شده. روز اول، وقتی وارد پادگان شدم، همه‌چیز غریبه بود. سکوت سالن انتظار سنگین بود؛ سکوتی که زیر بار استرس و نگاه‌های گنگ ما تازه‌واردها، حتی سنگین‌تر هم به نظر می‌رسید. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. هرکس در دنیای خودش بود. نمی‌دانستم سرنوشت من با کدامشان گره خواهد خورد.

پادگان «صفر یک»، جایی که به شوخی به آن «هتل» می‌گویند، اما در واقعیت مثل دانشگاه شریف ارتش است. اینجا جایی برای جمع‌کردن نخبگان و دکترهاست. اما برای من، بیشتر شبیه دنیایی از ناشناخته‌ها بود؛ دنیایی که بوی نظم می‌داد، بوی قوانین سخت و بوی فاصله از زندگی.

از همان ابتدا همه‌چیز جدی شد. موبایل‌ها را باید تحویل می‌دادیم؛ چیزی که بیشتر از یک وسیله، برایم نشانی از ارتباط با دنیای بیرون بود. اینجا دیگر خبری از تماس‌های روزمره، پیام‌های دوستانه یا حتی عکس گرفتن از لحظات ساده زندگی نیست. انگار همه‌ی آن‌ها را پشت درِ پادگان جا گذاشته بودم.

تخت و کمدم مشخص شد. تخت بالایی من سهم یک پزشک اصفهانی بود، کنار دستم دو دامپزشک شیرازی. حس عجیبی بود؛ انگار در یک دنیای کوچک، از هر شهری نماینده‌ای آورده بودند. وقتی شب روی تخت دراز کشیدم و سقف را نگاه کردم، چشمم به دست‌نوشته‌های سربازهای قبل افتاد: «هرگز تسلیم نشو»، «چند روز اولش سخت است، اما می‌گذرد»، «فقط صبر کن». جمله‌هایی ساده، اما پر از حس. انگار صدای آن‌هایی بود که پیش از من، این راه را رفته بودند و می‌خواستند مرا آرام کنند.

روزها به سختی می‌گذشتند. رژه، نظم، قوانین سختگیرانه. همه‌چیز باید بی‌نقص باشد. کلاه و پوتینت همیشه باید با هم باشند. زیپ اورکتت بسته باشد. تخت و کمدت آن‌قدر مرتب باشد که هیچ‌کس به آن ایرادی نگیرد. اما اینجا یاد گرفتم که نظم فقط یک قانون نیست؛ نظمی که از بیرون به تو تحمیل می‌شود، کم‌کم در درونت ریشه می‌دواند.

سخت‌ترین چیز اینجا، مرخصی است. آزادی، اینجا تبدیل به جایزه می‌شود. اگر رژه‌ات خوب باشد، اگر قوانین را رعایت کنی، به تو مرخصی می‌دهند. تصمیم گرفتم خودم را برای این جایزه نیازمند نشان ندهم. نماز خواندن، خواندن خاطرات شهدا، یا درس‌دادن، همه‌ی این‌ها چیزهایی هستند که به آن‌ها احترام می‌گذارم، اما نمی‌خواهم وسیله‌ای برای گرفتن مرخصی باشند. حقم را می‌خواهم، نه لطفی که مثل آب قطره‌چکانی نصیبم کنند.

در این میان، آدم‌های خوب و بد را هم دیدم. کسانی که انگار از آزار دادن دیگران لذت می‌برند؛ نامت را می‌نویسند، گزارشت را می‌دهند، و بعد از نگاه‌کردنت لذت می‌برند. اما در مقابل، آدم‌های مهربانی هم بودند؛ همان‌هایی که در لحظات سخت، دستت را می‌گیرند و یادت می‌آورند که اینجا هم می‌توانی دوست پیدا کنی.

در همین بیست روز، کاری کردم که برایم لذت‌بخش بود. کلاسی تشکیل دادم و طراحی سایت، شراکت و ایده‌پردازی به سربازها یاد دادم. هیچ عکسی، هیچ ویدیویی از این لحظات ندارم. شاید حتی هیچ‌کس هم روزی از این ماجرا خبر نداشته باشد. اما بازخوردهایی که گرفتم، حس خوبی به من داد. اعتمادبه‌نفسی که شاید پیش از این، کمتر در خودم دیده بودم.

حالا که اینجا هستم، روزها به سختی می‌گذرند. گاهی به آینده فکر می‌کنم، به روزی که این دوره تمام شود. اما یک چیز را مطمئنم: روزی خواهد رسید که دلم برای همین روزهای سخت و همین آدم‌های عجیب و غریب تنگ شود؛ برای تمام چیزهایی که اینجا، میان سکوت و نظم، به من آموختند.

۰
۲
محمدرضا مختاری
محمدرضا مختاری
از روزمره تا ایده‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید