
در دورانی که بازیها بیش از هرزمان دیگر تمام تلاش خود را میکنند که فراتر از یک بازی باشند، داستان بازیها به همان اندازه عمیقتر شدهاند.
یکی از مسائلی که تقریباً هیچکس به آن توجه نکرده و خیلی ساده از کنار آن رد شده است، ماجرای قطع شدن دست چپ قهرمانان است. چنین اتفاقی شاید به نظر ساده و سطحی بنظر برسد، اما ریشهای عمیق پشت این اتفاق قرار دارد. اگر بخواهم مثالی از این اتفاق بزنم که برایتان کمی ملموستر شود باید به شخصیت Wolf در بازی Sekiro، شخصیت Nero در بازی DMC 5 و اگر طرفدار فرنچایز مارول باشید، شخصیت Winter Soldier (سرباز زمستان) اشاره کنم. (در آخر به این مثالها در فیلم و بازیهای ویدیویی خواهم رسید).
در ادامه این مقاله از داستان قدیمی و مرجع اصلی تا فلسفهی امروزی قطع شدن دست چپ را مورد بررسی و تحلیل قرار خواهیم داد.

اگر کمی با شخصیتپردازی در قصهها یا اسطورهسازی آشنا باشید، در تمام آنها یک ویژگی مشترک پیدا خواهید کرد. اما قبل از آن باید کمی به گذشته بازگردیم. در فرهنگ و رسوم گذشته آیینی به نام تشرف مخصوص مردان انجام میشد. به این ترتیب که زمانی که یک پسر به سنی مشخص (همان سن بلوغ) میرسید، نیمه شب مردان قبیله آن پسر را میدزدیدند و از مادر و محل امنش دور میکردند. در این آیین پسر یاد میگرفت که به تنهایی در جنگل بقا پیدا کند. در بخشی از این آیین، مردان قبیله یک زخم عمیق جسمی به پسر میزدند و پسر را با درد و رنج آشنا میکنند. سپس بعد از اتمام این آیین پسر میتواند به خانه بازگردد و در محل اقامتی جدا از خانوادهش زندگی کند.
امروزه آیین تشرف به کلی فراموش شده و تنها در بعضی از کشورهای آفریقایی چنین مناسکی انجام میشود. حالا ربط این آیین به قطع شدن دست چپ قهرمانان چیست؟ در مکتب معناشناسی و نمادگرایی قطع عضو به معنای مرگ "من قدیمی" و تولد "من تازه" است. قهرمان داستان با از دست دادن توان بدنیِ عادی، ابزار یا نیروهای تازه و ناشناختهای دست پیدا میکند که مسیرش را از بقا و زندگی روزمره به فراگیری معنا و رسالت عوض میکند. حتی اگر بخواهید در زندگی خودتان نگاهی به خود یا افراد نزدیکتان بیندازید، متوجه میشوید کسانی که با زخمی در گذشته برخورد داشتهاند یا دردی را در گذشته تحمل کردهاند، تبدیل به یک "من جدید" شدهاند. اگر چه "من جدید" میتواند باعث رشد و تعالی یا باعث تباهی و سقوط فرد گردد.
همچنین قطع شدن دست چپ و زخم، در داستانی قدیمی و اسطورهای، مرجع اصلی برای روانشناسان یونگ (یونگینها) به حساب میآید. داستان پادشاهی به نام "فیشر کینگ" که یک کهنالگو به نام قهرمان زخمی است. به طور خلاصه فیشر کینگ پادشاه سرزمینی بود که مردم آن معتقد بودند اگر پادشاه سرزمین زخمی و نقص داشته باشد، نعمات از سرزمین دور میشوند. راه درمان فیشر کینگ این بود که یک ابله یک سوال از پادشاه بپرسد تا زخم و نفرین نقص پادشاه خوب شود و سرزمین دوباره به شکوه و زیبایی خودش بازگردد. در این داستان زخم پادشاه باعث یک بحران میشود که اگر راه درمان طی شود، موجب باروری و احیا دوبارهی فرد و سرزمین حکمرانیاش میشود. با اطلاع از این داستان و آیین گذار که در بالا اشاره کردم، عامل اصلی تغییر و احیای دوباره با درد و رنجی همراه است.
اکنون میرسیم به بحث قطع شدن دست که آن را از نگاه فلسفه بررسی خواهیم کرد. در کل دست به معنای عاملیت و قطع دست مساوی با بحران عامیلیت است. در فلسفه و زبان روزمره دست استعاره از گرفتن و کنترل است. هنگامی که فرد دست خود را از دست میدهد (به خصوص دست کار) به معنای فروپاشی حس عاملیت و کنترل است. برای مثال باید به شخصیت Wolf در بازی Sekiro اشاره کنم. زمانی که شخصیت Wolf در معصومیت آگاهی وارد نبردی نفس گیر با شخصیت Genichiro میشود. در سرانجام این مبارزه دست چپ Wolf قطع شده و در ادامه دست جدیدی به او پیوند میشود که حاوی قابلیت های تازهای است. در این مثال شخصیت Wolf با ازدست دادن دست چپش نه تنها دچار بحران عاملیت میشود، بلکه با جایگزینی یک دست مصنوعی عاملیت او دچار بازتعریفی از پیوند انسانیت و ابزار میشود.
از نگاه مکلوهان (فیلسوف و جامعهشناس مشهور) این اتفاق "امتداد انسان" نامیده شدهاست. به این معنا که تکنولوژی و رسانه اعضای ما را امتداد میدهند و باعث شکوفایی و پیشرفت انسان میشوند. البته این پیوند هم قدرت و هم بیحسی را به همراه دارد. همچنین در خوانش معاصر سایبورگ از دونا هاراوی انسان و ماشین مرز روشنی ندارند. طبق این دو دیدگاه قهرمان دست مصنوعی دقیقاً بر روی همین مرز زندگی میکند. به عنوان مثال شخصیت Jonny Silverhand در بازی Cyberpunk 2077، دست چپش را با یک دست رباتی جایگزین کرده است. این انتخاب باعث رشد او در گیتاریست بودن و همچنین سرعت در مبارزاتش شده. البته در بازی Cyberpunk 2077 تقریباً تمام افراد با ابزار و تکنولوژی همسو شده و قدرت خود را با سایبورگ شدن بدست میآورند.

حالا چرا دست چپ؟ در فرهنگ های بسیاری "چپ" تاریخی طولانی از بار منفی دارد. از ریشهی لاتین Sinister (چپ و شوم) تا عرفهای ناپاکی و اشتباه، همگی به یک نتیجهی نادرست اشاره دارند. با توجه به این تعاریف، نویسندگان و طراحان با زخمی در سمت چپ قهرمان، میتوانند قهرمان را ناهنجار نشان داده و بصورت نمادین بخش ناپسند قهرمان زخم خورده و دوباره احیا میگردد.
این نماد در منطق طراحی بازی بسیار سازگار است. زیرا سلاح اصلی قهرمان معمولاً دست راست او قرار میگیرد و قهرمانانی که دست چپشان قطع یا زخمی شده است، با ویژگی و قابلیتهای فراانسانی جایگزین میشود. مثال واضح ما در این بخش بازی Sekiro است. زمانی که دست چپ قهرمان قطع میشود، قابلیتهای آتش و نیزه و همچنین بخش پلتفرم با قلاب دست چپ به بازی اضافه میشود. این الگو باعث میشود قهرمان بدون دست چپ طبیعی همچنان با دست راست شمشیر بزند و چپ به سکویی برای تاکتیک های نو و خلاقیت تبدیل شود. در معنای عمیق و اصلی آن زخم به معنی مزیت سیستمی بدل میشود.
در ادامه میخواهم داستان و سیرتکامل چند شخصیت معروف سینمایی و بازیهای ویدیویی را برایتان شرح دهم. هر شخصیت داستانی با توجه به شرایط و محیط زندگیاش سفر قهرمانی خود را طی میکند و در این سفر زخم جسمانی یا قطع شدن دست اتفاق تراژیکی است که باعث تغییر آنها میشود.

در گذشته شخصیت Wolf (پسر گرگ)، یک شینوبی یتیم بوده که در کودکی توسط Owl (یک نینجای مزدور) به عنوان غنیمت از میدان جنگ برداشته و تحت آموزش سخت او بزرگ میشود. از همان ابتدا مسیرش پر از اطاعت های کورکورانه از پدرخوانده و عهد وفاداری به اربابش Kuro است.
در ابتدای بازی، در نبردی سخت با Genichiro شکست میخورد. اربابش را از دست میدهد و دست چپش قطع میشود. این بخش سقوط Wolf، لحظهای است که زندگی قدیمیاش میمیرد. قطع شدن دست چپ او را به راهی تازه و معنایی بزرگتر هدایت میکند. در ادامه با کمک مجنون مجسمهساز (Sculptor)، بازوی چپش به یک Shinobi Prosthetic تبدیل میشود. ابزاری که به آن قلاب، سلاحهای فرعی و ابزارهای خاص میدهد. این پروتز مسیر او را از یک نینجای ساده به یک شینوبی افسانهای تغییر میدهد.
در نهایت Wolf باید بین وفاداری کورکورانه، پیروی از Owl یا آزاد کردن Kuro یکی را انتخاب کند. تکامل Wolf از یک ابزار مطیع به یک انسانی دارای حق انتخاب است تبدیل میشود.

آغاز داستان از شهری به نام Kart شروع میشود. مکانی که عروسک های مکانیکی (Puppets) علیه انسانها شورش کردهاند. پینوکیو برخلاف باقی عروسکها توانایی دروغ گفتن دارد، چیزی که به تدریج او را بیشتر شبیه انسان میکند.
درطول داستان، او مدام بین عروسک بودن و انسان شدن سرگردان است و انتخاب دروغ یا راست گفتن، میزان انسانیتش را شکل میدهد.
پینوکیو در مسیرش با چالشهای اخلاقی بسیاری روبهرو میشود. هر بار که تصمیمی انسانی میگیرد، بیشتر از یک عروسک مطیع فاصله گرفته و به یک انسان دارای حق انتخاب نزدیکتر میشود.
برخلاف Wolf در Sekiro، پینوکیو از همان ابتدا با یک بازوی چپ مکانیکی به نام Legion Arm به دنیا میآید. این اتفاق باعث میشود که او همیشه در خط مرز ماشین بودن باقی بماند. هرچقدر هم انسانوار رفتار کند، بازوی چپش یادآوری میکند که او یک عروسک است.
اما درنهایت به پینوکیو میفهمد که ناقص بودن بخشی از سرنوشت اوست. این نتیجهگیری بسیار شبیه به قدیمیترین داستان دنیاست که قدمت آن به ۲۱۰۰سال قبل از میلاد مسیح میرسد. این داستان مضمونی مشابه داستان Lies of P دارد و هنوز از این داستان قدیمی الهام گرفته میشود.

گوستاو یکی از اعضای گروهی به نام Expedition 33 است، در دنیایی که هرسال Paintress (نوعی موجود اسرارآمیز) افرادی که سن آنها به عددی که نقاش کشیده باشد برسد، خواهند مرد. این چرخهی مرگ و انتظار، اساس روایت بازی است.
گوستاو یک جنگجو و محافظ است که همراه گروهی به سفری میروند تا چرخه را بشکنند. برخلاف شخصیتهای دیگر، گوستاو بیشتر نماد استقامت و بار جسمانی و روحی زخمهاست. بازوی چپ مکانیکیاش نماد این است که او رنج و از دست دادن را پیش از آغاز سفر تجربه کرده است.
در ابتدای بازی خواهر گوستاو اشارهای به دست مکانیکی او میکند، اما دقیقاً معلوم نمیشود چه اتفاقی در گذشته گوستاو رخ داده است. گویا آن اتفاق هم او را قویتر کرده و هم همیشه یادآور فقدان او خواهد بود.

اما مهمترین شخصیتی که داستانش ریشهی اسطورهای قویتری دارد، شخصیت Nero در بازی Devil May Cry است.
نیرو برای اولین بار در DMC 4 معرفی شد. او یک شیطانکش جوان، عضو Order of the Sword بود. ویژگی متمایز او داشتن یک بازوی راست شیطانی به نام Devil Bringer است که قدرتهای ویژه به او میدهد. او در ابتدا شخصیت عصبی و سرسختی داشت اما با آشنا شدن با معشوقهاش وجه انسانی او نمایان میشود.
درطول DMC 4 معلوم میشود که نیرو فرزند Vergil (برادر دانته) است. یعنی خون شیطانی او ارثی است. این کشف باعث میشود مسیرش از یک عضو عادی سازمان به یک شخصیت کلیدی در خاندان اسپاردا تغییر کند.
شخصیت نیرو در DMC 5 دچار تغییر و محور اصلی او خارج شدن از سایهی پدر و عمویش و طی کردن راه خودش میشود. در ابتدای DMC 5 شخصیت ورجیل (پدرش) بازوی شیطانی نیرو را قطع میکند و قدرت Devil Bringer را ازش میگیرد. این اتفاق از نظر شخصی (خیانت پدر) محسوب میشود و از نظر فلسفی (از دست دادن بخشی از هویت و قدرت ذاتی) ضربهی بزرگی به نیرو میزند.
بعد از این اتفاق نیکو (Nico) برای نیرو پروتزهایی به نام Devil Breakers میسازد که هرکدام قابلیتهای ویژهای دارند. با از دست دادن Devil Bringer، نیرو دیگر وابسته به میراث خونی و قدرتهای پدرش نیست و با این اتفاق عاملیت تازهای بدست میآورد. در مثال شخصیتهای قبل هیچکدام قطع و از دست دادن دستشان ارتباطی با هویت خانوادگیشان ندارد. اما نیرو با آن رابطهی مستقیمی دارد و با هویت خانوادگی و میراث شیطانیاش گره خورده است.

اسم اصلی جانی Robert John Linder بود. یک سرباز آمریکایی که از جنگ آمریکا و پاناما زنده برگشت. بعد از فرار از ارتش، به یک راکاستار شورشی تبدیل شد و اسم «Johnny Silverhand» را برای خودش انتخاب کرد. نکته جالب این است که لقبش مستقیماً از بازوی نقرهای مکانیکیاش الهام گرفته شده.
او به عنوان خوانندهی گروه Samurai با موسیقی پانکراک به جنگ با سیاستهای شرکت Arasaka رفت و تبدیل به نماد مقاومت خیابانی علیه سرمایهداری و فساد سایبری شد. در سال 2023 جانی در یک عملیات علیه شرکت Arasaka کشته شد، اما ذهنش با فناوری Soulkiller در یک بایوچیپ (Relic) ذخیره میشود.
بر طبق داستان بازی رومیزی Cyberpunk 2020، جانی دست راست خود را در یک عملیات نظامی از دست داد. بعد از آن او با یک پروتز سایبری از جنس کروم و نقره بازگشت و لقب خود را Silverhand گذاشت.
جانی خودش را کاملا با بازوی سایبری تعریف میکند و بخشی از هویت او شده. همچنین او دستش را در جنگ یک سیستم نظامی شرکتی از دست داد که در ادامه بازوی نقرهای او، تبدیل به ابزاری برای مقاومت علیه همان سیستم شد.
در مقایسه با شخصیت Wolf یا نیرو، بازوی جانی تبدیل به سکوی تولد دوباره یا رشد فردی او نشد. بلکه به یک پرچم ایدئولوژیک و نماد انقلاب بدل شد.

برخلاف شخصیتهایی مثل Wolf، پینوکیو یا نرو، شاهزاده هیچوقت دستش رو از دست نمیدهد. اما در نسخهیThe Two Thrones دست راست او تحت تأثیر شنهای زمان تغییر میکند و تبدیل به بازوی شن (Sand Arm) میشود.
در ابتدای The Two Thrones وقتی شاهزاده و کایلینا (Kaileena) به بابل برمیگردند، نیروهای تاریک به آنها حمله میکنند و او دوباره با شنهای زمان آلوده میشود. این اتفاق باعث میشود که بخش تاریک وجودش (Dark Prince) زاده شده و دست راستش تغییر کند.
دست تغییر یافته نماد تسخیر شدن و دست تاریک تقدیر است. دست شاهزاده همیشه یادآور حضور Dark Prince در وجود اوست. در نهایت او باید میان نور و تاریکی درونیاش تعادل ایجاد کند. درواقع دست شن تجسمی بیرونی از کشمکشی درونی است.
در دنیای ویدیوگیم شخصیت دیگر نیز وجود دارد که با روبهرو شدن با نیرویی اهریمنی، دست چپش با تاریکی ادغام میشود.

شخصیت زافینا اولین بار در Tekken 6 معرفی شد. او یک جنگجوی باستانشناس و نگهبان معبدی در خاورمیانه بود که وظیفه داشت از مقبرهای باستانی محافظت کند. این مقبره در ارتباط مستقیم با نیروی اهریمنی Azazel (هیولای نهایی Tekken 6) قرار دارد.
در پایان او موفق میشود در شکست دادن Azazel نقش کلیدی داشته باشد، اما تماس مستقیم با نیروی این موجود باعث میشود که بخشی از قدرت و تاریکی او در بدن زفینا باقی بماند. او به خاطر دفاع از جهان و شکست دادن Azazel قربانی شد و بخشی از ماهیت شیطانی در وجودش باقی ماند.
اکنون زافینا بازوی چپش به طور کامل توسط قدرت Azazel آلوده و تغییر شکل یافته است. او برای کنترل این نیروی تاریک به دستکشها و طلسمهای خاص متوسل میشود، اما این آلودگی همواره تهدیدی برای ذهن و روحش به حساب میآید. سیر تکامل او از یک نگهبان به فردی که باید دائماً با نیروی درونی اهریمنیاش بجنگد تغییر کرد.

شخصیت Venom Snake در واقع همان مسئول پزشکی (Medic) بیگ باس در نسخهی Ground Zeroes بود. زمانی در انفجار پایگاه Mother Base (سال 1975) برای نجات بیگ باس خود را سپر کرد، آسیب شدیدی دید و به مدت ۹سال به کما رفت.
زمانی که در سال 1984 در بیمارستان بیدار شد و فهمید بخشی از بدنش نابود شده (از جمله دست چپش). با جراحی و تغییرات روانی (هیپنوتیزم، جراحی پلاستیک) به یک «بدل» از بیگ باس تبدیل شد تا دشمنان بیگ باس او را هدف قرار دهند. از اینجا به بعد او با نام Venom Snake یا Punished Snake شناخته میشود.
در طول بازی، Venom Snake به رهبر Diamond Dogs تبدیل میشود و باید با میل به انتقام و همچنین بار مسئولیت رهبری دست و پنجه نرم کند. در نهایت او متوجه میشود «بیگ باس واقعی» نیست، بلکه سایه و بازتابی از اوست. یک فرد عادی که در قالب اسطورهای به نام Big Boss زندگی کرد.
بازوی مصنوعی او (Bionic Arm)، یک بازوی مکانیکی پیشرفته بود که هم جای دستش را پر میکرد و هم قابلیت های مختلفی داشت.
دست مصنوعی بخشی از هویت مجازات شدهی اوست که یادآور بخش قربانی شده توسط سرنوشت و جنگ بیپایان Big Boss شده است. درست مانند شخصیتش که بدل و سایهی Big Boss است، بازویش هم بدل و سایهی دست طبیعی اوست.
از نگاه فلسفی قطع دست او استعارهای از (از دست دادن فردیت) است. همانطور که شخصیت اصلی خود را از دست داد و به هویت دیگری بدل شد.
در قیاس با Wolf (مرگ و تولد دوباره) یا نرو (قطع رابطه با میراث)، بازوی Venom Snake بیشتر نشانهی هویتِ دزدیدهشده است. یک انسان که دست، نام و حتی وجودش برای ساختن یک افسانه گرفته شد.
از شخصیت های دنیای ویدیوگیم که بگذریم بهتر است چند نمونه از شخصیت های سینمایی نام ببریم تا هم شخصیت موردعلاقهتان در دنیای سینما بشناسید هم از مثالهای ناب سینماییمان غافل نشویم.

لوک یک پسر کشاورز ساده روی سیارهی Tatoonie بود که با راهنمایی Obi Wan Kenobi فهمید که پدرش ( Anakin Skywalker) یک شوالیه جدای بوده و خودش هم قابلیت و استعدادهای بسیاری در جنگ دارد. او در طول مسیرش تحت تعلیم یودا قرار گرفت تا یک جدای واقعی شود. همهچیز درست پیش میرود تا اینکه لوک با دارث ویدر روبه رو میشود. لوک در نبردی سخت با دارث ویدر دست راستش را از دست میدهد. این لحظه نه تنها شوکی فیزیکی بود، بلکه بلافاصله پس از آن ویدر به لوک میگوید: "من پدرت هستم".
بریدن دست لوک یک آیین گذار به حساب میآید. زیرا او از یک قهرمان تازهکار به کسی بدل شد که با واقعیتهای تلخ و بار مسئولیتی ستگین روبه رو شد.
همانطور که دارث ویدر (پدرش) به خاطر سقوط به سمت تاریکی بدنش سایبورگ شد، اکنون لوک هم بخشی از بدنش مکانیکی شده است. این شباهت پرسش بزرگی ایجاد میکند: اینکه آیا لوک سرنوشتی مشابه پدرش خواهد داشت؟
دست مکانیکیاش در تمام مسیر یادآور این بود که مرز بین انسانیت و فناپذیری و فناوری چقدر باریک است و اگر روحش تسلیم تاریکی شود، او هم میتواند کاملاً مثل پدرش به «ماشین» تبدیل شود. اما لوک با وجود این زخم توانست مسیر دیگری انتخاب کند.
بازوی مکانیکی لوک بیشتر آینهی هویت خانوادگی اوست. بازتابی از شباهت با پدر و خطری که میتوانست او را به همان مسیر بکشاند.

شخصیت هلبوی فرزند یک شیطان بزرگ از جهنم و یک جادوگر انسان است. او در جریان جنگ جهانی دوم توسط راسپوتین و نازیها احضار شد، اما توسط پروفسور ترور از دست آنها نجات پیدا کرد و توسط او بزرگ شد.
او از نظر ظاهری یک دیو با پوست قرمز، شاخهای شکسته، دم و دست بزرگ سنگی، اما از لحاظ درونی دارای اخلاق انسانی است. او در زندگیاش همیشه بین سرنوشت اهریمنی و انتخاب انسانی گیر میکند.
دست راست هلبوی به نام Right Hand of Doom از پدرش به ارث رسیده است. این دست برخلاف بقیهی بدنش سنگی و بزرگتر از معمول است. این دست کلید احضار و آزاد کردن نیروهای آخرالزمانی (Ogdeu Jahad) است. یعنی اگر روزی بخواهد یا مجبور شود، میتواند پایان دنیا را آغاز کند. درواقع دست راستش همواره یادآور این است که او برای نابودی دنیا ساخته شده است.
او بارها انتخاب میکند که سرنوشت تاریکش را نپذیرد. درست مثل شاخهایش که آنها را میشکند و صیقل میدهد تا از نماد اهریمنی بودن فاصله بگیرد.
در آخر سوال بزرگ این است که آیا ما محکوم به سرنوشتی هستیم که با آن به دنیا آمدیم یا میتوانیم با انتخاب هایمان تقدیری را عوض کنیم؟ و درنهایت هلبوی میان سرنوشت و تفکراتش انتخاب مهمی میکند.

باکی بارنز بهترین دوست استیو راجرز بود که جنگ جهانی دوم به عنوان عضو گروه Howling Commandos همراه کاپیتان آمریکا جنگید. باکی در یکی از مأموریتها از قطار به پایین سقوط کرد و افراد گروه تصور کردند که او مرده. اما شورویها (Hydra) او را پیدا کردند.
طی این اتفاق بازوی چپش در سقوط نابود شد و به جای آن بازوی مکانیکی به او دادند. هیدرا او را شستوشوی مغزی داد و تبدیل به یک قاتل مخفی کرد که دههها بصورت مخفی فعالیت میکرد. اما باکی کمکم حافظهاش را پس میگیرد و با حمایت استیو و دیگران سعی میکند دوباره کنترل زندگیاش را به دست بگیرد.
در ابتدا این بازوی مکانیکی بخشی از بردگی او بود. همچنین هویت انسانیاش از او گرفته و به یک سلاح تبدیل شد. در طول مبارزات بازوی مکانیکیاش آسیب میبیند و بازوی جدیدی از Wakanda میگیرد. این تغییر نمادین، اشاره به تغییر درونی باکی و بازگشت من جدید او دارد.

قطعاً شخصیتهای بسیار دیگری وجود دارند که به سرنوشتی مشابه تمام این شخصیتها دچار شده باشند. اما بررسی و پیدا کردن همهی آنها از حوصله این مقاله خارج است. هدف از این مقاله این بود که بیشتر این اتفاق تراژیک را بشناسید و انواع رویکردهای باستانی و معاصر نسبت به این کهنالگو آشنا شوید.
در پایان به شما توصیه میکنم اگر این مطالب برایتان جذاب و جالب بود، حتما به منابع الهام داستانها یعنی داستان فیشر کینگ و داستان افسانهی گیلگمش مراجعه کنید.
در صنعت ویدیوگیم معنا و مفهومهای بسیاری از داستانهای اسطورهای و کهنالگوهای روانشناختی وجود دارد. مخصوصا در بازیها میازاکی که در جهانشناسی و فلسفه حرفی برای گفتن دارد. بررسی این موارد تنها با حمایت شما میسر خواهد شد.
امیدوارم از خواندن این مقاله لذت برده باشید 🙏🏻 ♥️