پاییز همیشه برام یجور متفاوتی بوده. یه حس خاص. یه روند خاص. یه نگرش خاص
"یه دنیای خاص"
انگار کل جهان به خودش میاد. داره با خودش فکر میکنه:
- اینهمه من خودمو کشتم. شکوفه دادم. میوه دادم. کلی به همه خوبی کردم. تهش چی شد؟ یه تشکر خشک و خالی هم ازم نکردن. البته ک من محتاج تشکر دیگران نیستم ولی خب... مگه من چمه؟
گناه من چیه ک همه نه تنها بهم خوبی نمیکنن بلکه بهم سنگ هم میزنن. درختامو میسوزونن. باعث آلودگیم میشن و...
"هر برگ زرد یعنی؛ یک آرزوی برباد / پاییز پشت پاییز؛ دنیا همینو میخواد"
"دنیا همینو میخواد؛ یادت بره کی هستی/ یادت بره چجوری؛ افتادی و شکستی"
داره به آرزوهای از دست رفتش فک میکنه. داره ذره ذره خود خوری میکنه. مثل عاشقی که سالها از معشوقش دور بوده و فکر میکنه (و داره میگه مگه من چیم کم بود ک بهم نه گفت؟)
شایدم مث اون فرهادی که کوه رو از میان برداشت ولی خبر مرگ شیرین رو بهش دادن
یا مثل مجنون که "اگر در دیده ی مجنون نشینی؛ بغیر از خوبیِ لیلی نبینی"
داره ذره ذره زیبایی های عشقشو به یاد میاره و میریزه...
"زرد میشه؛ سرخ میشه؛ میریزه..."
هی میخواد از جاش بلند شه ها. هی میخواد سبز بشه. نمیتونه...
انگار کل خلقت دست به دست هم دادن که پاییز از جاش بلند نشه. مث همون سربازی که کل دنیا رو جلوی خودش میبینه و یه گلوله بیشتر نداره.
و مثل اون پادشاهی که وسط جنگ؛ شمشیر به دست ایستاده و داره لشکر شمشیر به دست دشمن رو درحالی که دارن به سمتش حمله میکنن میبینه و تصمیم میگیره بجنگه و بجنگه و بجنگه
"و بجنگه..."
پاییز همون حسیه که یه کودک بعد کلی تلاش برای وایسادن و راه رفتن بهش دست میده...
نشسته همینجور نگاه میکنه ها. یه لبخند خیلی گوگولی هم میزنه. "ولی از درون خستس"
پاییز انگار میخواد همه چیو عوض کنه. براش مهم نیست به چه قیمتی ولی میخواد دیگه جدا بشه.
از تموم ستم هایی که دنیا بهش کرد.
از تموم شکنجه ها و آسیب هایی که دید.
از تموم "نه" هایی که عشقش بهش گفت.
میخواد خوب شه! "میخواد خوب شه..." میخواد تو اوج شکوه باشه. ولی نمیدونه چجوری...
فلذا تو خودش فرو رفته و داره غرق میشه تو خودش. داره میگرده و چرک ها و آلودگی هاشو جدا میکنه از خودش. داره با دنیا میجنگه.
"دنیای درونش"
میخواد از نو سبز شه! ولی:
"نمیدونه اینهمه انرژی گرفتن؛ خستش میکنه"
شاید بخاطر همینه ک بعد پاییز زمستون میشه. و برف میاد.
پاییز خسته میشه... و اون برف داره آلودگی هایی که ریخته بود رو پاک میکنه و میپوشونه.
پاییز شاید اون عاشقی باشه که آخرین برگ اشو هم فدای معشوقش میکنه ولی...
کی گفته پایان داستان همیشه خوشه؟ پاییز الآن خیلی خوشه؟ خیلی خوشحاله ینی؟
نمیدونم... شاید همه ی اینا باشه. ولی "پادشاه هنوز سر پاست" هنوز داره نفس میکشه. هنوز داره میجنگه. هنوز میخواد قوی باشه. هنوز میخواد عاشق باشه و حتی آرزوهاشو فدای تک تک مو های پریشونِ پیچیده در باد و صدای پر از زیبایی و نگاه پر از عشقِ معشوقش کنه.
پاییز میخواد فدا بشه. تصمیم گرفته نه مثل بهار پر از صدای گل و بلبل باشه نه مثل تابستان پر از غرور و نه مثل زمستان پر از سکوت و بهت
پاییز پر از صدای خورد شدن قلب های عاشقا زیر پا هاست...
پر از سکوت فرو خفته ی قلب های شکسته در امید وصال...
پر از نگاه هایی که به در ها دوخته شده تا شاید نوری از دور ببینه...
تا شاید ذرّه ای امید بهش تزریق بشه. شاید بتونه بخنده. بتونه دوباره پاشه و شروع کنه به دویدن. شروع کنه به گشتن و گشتن و گشتن و گشتن
"و جنگیدن"
پاییز خسته اس...
خیلی داره سعی میکنه به روی خودش نیاره تا دشمنانش بهش نخندن و نزدیکتر نیان. ولی انگار دیگه نمیتونه
میخواد بخوابه!
"شاید برای همیشه..."
چون قلم خود ناتوان از بهر تو ای شاهِ من
خود بگو. از خود بگو چون حیله ات اظهار شد
هر جهان را سروری! این را زمان گوید، چرا؟
عاشقان اندر حَسَد، چون شیوه ات ابراز شد...