هوشنگ_مرادی_کرمانی داستانی را با این مضمون شروع کرده# :
صدای سرفه ای از تو دالان خانه می آمد. طوطی از پله ها آمد پایین. اتاق ها، پنجره ها را نگاه کرد. دوید و رفت تو اتاقش. داشت چادرش را می انداخت روی چوب رختی که صدای رمضان آمد. #طوطی چادرش را انداخت سرش.، به #دلنشین نگاه کرد که خواب بود. آمد بیرون. صدا از اتاق منصور می آمد. پرید و آمد پشت در منصور روی پله ی بالایی نشست. گوشش را چرخاند طرف اتاق. رمضان ضجه می زد : "#منصور خان ، نوکرتم، غلامتم.ذلیلتم، علیلتم. پایت را می بوسم. دست از سر طوطی وردار."
طوطی از لای در نگاه کرد. رمضان اتفاده بود به پای منصور.منصور زیر بغلش را گرفته بود. زور میزد که بلندش کند، نمیتوانست. #رمضان گنده بود و توپر. دست های منصور را گرفته بود. می بوسید و می لیسید و زنم ،زنم می گفت. می زد تو سر و صورتش : "بخاطربچه ام، بخاطر دلنشین، دست از طوطی بکش."
"نکن عزیز من ، چه شده،آرام باش. فکر همسایه ها را بکن، یواش تر. نزن خودت را نزن."
"خودم دیدم امده بود پیش شما."
ادامه داستان را شما بنویسید. همین حالا شروع کن....
https://www.instagram.com/p/B7ND7hpJXSx/?utm_source=ig_web_copy_link
#داستان
#روایت
#قصه
#معرفی_نویسنده
#داستان_نویسی
#داستان_کوتاه
#کتابگردی
#داستان_شب
#داستانهای_کوتاه
#داستان_نویس
#داستان_نویسی_اشتراکی
#چهل_سرو
#40sero