عادت کرد که گذشته رو بارها و بارها و بارها مرور کنم. کار خوبی نیست میدونم اما خب از یه لحاظ هایی خوب هم هست.
خیلی اوقات واسم ماجرایی پیش میومد (و میاد) که ذهنم رو درگیر میکنه که عمل اصلی چی بوده که این عکس العملش هست؟ غافل از اینکه شاید این خود عمل باشه که عکس العمل رو بعدا ببینم.
کژی و راستی های فراوون از ثمره های زندگی بشری هستن و ما هم ازین قائده مستثنی نیستیم. اما سال 97 سال رشد بود واسم.
یکم از خودم بنویسم:
من به بهانه ی کار و اینکه توی شهر و استان خودم کاری پیدا نشد بلند شدم و رفتم استانی دیگه. خوب مسلما روزهای اول خیلی شیرین و سخت میگذره. شیرین از لحاظ اینکه همه چیز این استان جدید برات تازگی داره و سخت بدلیل مشکلات مهاجرت!
مثل اکثر ادمهای مهاجر روزهای اول هیچی نداشتم و ناامید بودم. نه یخچال، نه فرش، نه گاز، هیچی هیچی نداشتم. سعی میکردم چیزهایی بگیرم که نیاز به گاز نداشته باشه. از اونطرف هم برای موادی که نیاز زندگیم بود و باید توی یخچال نگهداری میشد از کولرگازی استفاده میکردم. دریچه اش رو در اورده بودم و توی اون موادی که نیاز به خنک بودن داشتن -مثل آب - رو قرار میدادم.
بالاخره خدمت در مرزهای کشور این زندگی در شرایط سخت رو بهم یاد داده بود و اینجا بود که خدابهم نشون داد که اگه فرستاده شدی مرز اونم تویی که خیلیا میگفتن اصلا نباید خدمت کنی (دلایلشون برای خیلیا منطقی به نظر میرسید اما ماها ازون ژن خوب ها نبودیم!) بخاطر همینه.
زندگی مثل فیلمهای صداو سیمای کشورمون نیست که رک و صریح نصیحتت کنه. باید در جریانش باهوش عمل کنی تا یادبگیری!
همین دوری از شهر و استانم بهم نشون داد که روی خیلیا نباید حساب کرد و روی هرکس حساب نمیکنی روی خونواده ات باید حساب کنی حتی اگه بشدت ازشون ناامیدی و ناراحت.
یادم داد که منطقی نگاه کنم به ماجراهای دور و برم. گاهی ندارم و نمیشه یا نمیتونم دقیقا همین معانی رو میده.
روی خیلیا حساب باز کرده بودم به عنوان فامیل، دوست یا یه رفیق. اینها همونایی بودن که از بین بسیار بسیار افرادی که میشناختم با وسواس خاص گلچین شده بودن اما بازم دنیا نشونم داد که :
دل صاف و صادق و انسان شریف بودن توی این دنیا با پول مقایسه میشه. حتی اگه از جونت مایه بذاری.
یادم داد که حرف مفت زدن و برادرتیم برادرتیم گفتن رو چقدر قشنگ میگن و دلنشین اما سروقتش کلاشونم از سرشون بخاطرت برنمیدارن.
البته تقصیر خودمم احتمالا هست( هنوز باورم نشده این قضیه). من عادت ندارم بدی های بقیه رو به روشون بیارم و بیخیال از کنارشون میگذرم. میگم دنیا خودش اصلاح میکنه(باور دارم به این). اما همین باعث میشه که طرف فکر کنه همه چیزش خوبه و تو بدی!
یه چیز جالب بگم واستون. یه دوره ای پیش امد واسم توی امسال و اواخر سال قبل که حس میکردم بیچاره ترین و بدبخت ترین امد روی زمینم و اتفاقاتی که برای من افتاده برای هیچکس نیوفتاده و هیچکس نمیفهمه من چی کشیدم و ازین جور چیزها.
هربار که خواستم مظلوم نمایی کنم و دلم حسابی گرفته بود و میخواستم نشون بدم بیچاره ترین ادمم، یه اتفاقی میوفتاد تو کشور:
پلاسکو،سانچی، هواپیمای یاسوج و... و من موندم که مگه درد من ازینا بیشتره؟! پاشو خجالت بکش.
بجای مظلوم نمیای و ننه من غریبم پاشو تکونی بخور.
و اینجا بود که تغییر تفکر دادم : "درسته که ناممکنه اما من ممکنش میکنم!"
و اینجوری شد که حمله کردم به علایقم و نیازهایی که حس میکردم باید باشن و برای همه خوبن.
با ادمهای مختلف اشنا شدم. راههای مختلف رفتم. و یه دفترچه کوچیک جیبی گذاشتم که هرچیزی که جذاب بود رو توش نوشتم.
وسط راه به فردی برخوردم که کلی حرف خوب میزد بهت اما خودش غرق شده بود توی این همه حرف خوب.به حدی که بلندپروازی میکرد و همین بلندپروازی کار دستش داد و زمین خورد. من یاد گرفتم که اگه کاری میخوام بکنم منطقی فکر کنم و بلندپروازی نکنم.
جلوتر که رفتیم با دوستانی اشنا شدم که شکست ها ناامیدشون کرده بود.
یادگرفتم شکست یعنی شروع یه پیروزی.
با دوستی اشنا شدم که یه ایده ی عالی ولی سوخته داشت چون به ارمانگرایی گرفتار شده بود.
یاد گرفتم ارمانگرا نباشم.
و با عشقی آشنا شدم که دنیا رو به شکلی دیگه نگاه میکرد.
یاد گرفتم گاهی باید کوبید و از نو ساخت. گاهی باید گذشت حتی از گناههای بزرگ، از رفتارهای فوق العاده زشت، از کارهای اشتباه.
یاد گرفتم من و تو خدا نیستیم و باید خوب و بد رو گذاشت برای اون.
شاید بزرگترین چیزی بود که یاد گرفتم. اگه اشتباه ها نابخشودنی بود ، کلنیک های ترک اعتیاد، بیمارستان ها، روانشناسی ، فلسفه و... هیچکدوم به وجود نمیومد چون راه بازگشتی نبود!
دنیا چه بخوای چه نخوای داره مسیرش رو میره. هم مسیر باشی میتونی فاز بگیری بری تو هوا لذت ببری از دنیا و نعمت های خدا. هم فازم نباشی محکومی به نابودی!
سال 97 سال هم زدن آش رشته ی نذری آرزوهام بود.