سلام دوست من؛
من محمدرضام و عاشق داستان...
برای دوستانی که این مطلب رو دارن جدید میخونن باید بگم هر آدمی داستان زندگی خودش رو داره که اتفاقا میتونه خیلی جذاب و پند آموز هم باشه. چیزی که هست احساس می کنم شرایط و دغدغه های مشترکی بین من و هم نسل های دهه شصتیم وجود داره... منم از یه جایی به بعد و در آستانه سی سالگی تصمیم گرفتم بخشی از #داستان زندگیم و خلاصه چیزهایی که برای رسیدن به هدف بلندپروازانه ام تجربه کردم و خواهم کرد رو تعریف کنم و یه جا توی ابرها به اشتراک بذارم.
شاید این تجربیات، یه وقتی یه جایی بدرد کسی خورد و مسیری که من رفتم نره یا حتی بخواد همین فرمون رو بره و ادامه بده ...
مـــــنِ من؛ خود واقعی منه...
این قسمت به خلاصه ای از زندگی از خردسالی تا 18 سالگی تعلق داره. اینکه من کی بودم و کجا بودم و ...
همراه من باشید...
تو یکی از آخرین روزای سال 1990 میلادی ( 30 دسامبر ) یا نهم دی ماه 69 تو بیمارستان دکتر مجیبیان* یزد دنیا اومدم. تو گوگل دیدم ام کلثوم ( خوننده مشهور مصری ) که اتفاقا منم خیلی دوستش دارم متولد همین روزه :)))
زاده کویر و اهل اردکانم. شهر من مردمش به سختکوشی، تلاش و صداقت معروف هستن. من همیشه با تعصب و افتخار خاصی پسوند "اردکانی" نام خانوادگیم رو همه جا نوشتم و بیان کردم. این تعصب پسوند تو شهر ما خیلی رایجه. شاید بخاطر گذشته پرافتخار شهرم و میراث ماندگار مردمانش باشه. شهری که به بخاطر تعدد علما و دانشمنداش به "یونان کوچک" معروفه. شهری که گبر و مسلمون با هم هم زیستی سازنده دارن. شهری که مردان و مردمان بزرگی تو دامن مادرانش رشد کردن و منشاء خیر برای دنیا شدن و خیلی چیزای دیگه که باعث شدن به اردکانی بودم بنازم :)))
قرار بود اسمم سعید باشه. داداشم هم اسمش وحید هست. اما مامانم یه خوابی از امام رضا (ع) میبینه و اسم شناسنامه ایم میشه محمدرضا...
دو اسمی بودن هم یه تضاد خیلی جالب و شیرینیه. انگار آدم دو تا هویت صمیمی و رسمی داره. تو جاهای صمیمی سعیدم و تو جاهای رسمی محمدرضا :) ولی هر دوتاش خودمم :)))
خونواده کاملا معمولی ای دارم که همیشه مدیونشون بودم و بهشون افتخار میکنم. پدرم کارمند بازنشسته دادگستری یکی از شهرستان های یزد و مادرم یه خیاط زبردست و خونه دار. یه داداش رفیق و درجه یک دارم که او هم کارمنده و یک سال از من کوچیکتره، اسمش هم که گفتم وحید هست. من فرزند اول خونوادمون هستم...
از نکات مهم دوران کودکیم به این بسنده کنم که از خوش شانسی من بود تا دبستانمون یه طرحی توش اجرا بشه که کلی خلاقیت محور و جذاب بشه برامون. کلاس های نقاشی، سرود، شن بازی، گل بازی و سفالگری، مهارت آشپزی و ... اضافه شده بودن به برنامه های کلاسیمون. اصلا انگار کانون پرورش فکری اون موقع رو آورده بودن تو مدرسه ما و تو زمان خودش یه طرح کاملا نوآورانه ای بود :)))
بچه خیلی خرخون و تیزهوش نبودم اما درس خون و زرنگ بودم و عموما تا دبیرستان دوم سوم کلاسامون بودم
تقریبا از بچگی تا پیش دانشگاهی من اتفاق خاصی نداره که بخوام تعریف کنم بجز اینکه تقریبا از دوران راهنمایی هر تابستون میرفتم شاگردی تا حرفه ای یاد بگیرم. شاید پنج، شش سال تابستون ها میرفتم یه مغازه تعمیرات لوازم الکتریکی که اصلا علاقه ای ای به کار فنی نداشتم و آخر سر فقط تونستم تفاوت IC و ترانزیستور رو بفهمم. :))) اوستام پسر زرنگی بود و خیلی زود هم از طریق همین کاسبی پولدار شد. یکی دیگه از جاهایی که رفتم خیاطی مردونه بود. تو اون یکی یکم استعدادم بیشتر بود. آخه به هنر نزدیک تر بود و من ذاتا علاقه مند به هنر بودم. نقاشیم بد نبود و دستی بر آتش کارهای گرافیکی بصورت خودآموز داشتم. خلاصه کلام اینکه تو خیاطی مردونه به درجه سرشاگردی و دوختن شلوار پارچه ای هم رسیدم. اونجا بخاطر جو صمیمی همچراغ ها و روابط دوستانشون با اینکه اوستای خدابیامرزم پولی بهم نمیداد ولی خیلی خوش میگذشت.
یکی دیگه از خاطراتی که باز بین من و هم نسل هام با کمی تفاوت مشترکه خاطرات خوش و ناخوش دوران بلوغه. تقریبا زودتر از همسن و سالام به بلوغ رسیدم. سوم راهنمایی بودم که دیگه عملا ریش داشتم :))) و اون دوران شده بودم یه پسر دراز و لاغر، با صدای کریه و قابلامه بزرگی رو صورتم... خدا رو شکر زود BMI بدنم به تعادل رسید و از اون بچه غول زشت به یه پسر نرمال با ته چهره سلمان خان تبدیل شدم :)))
اول دبیرستان طرح منطقه ای اجرا میشد و ما رو به اجبار فرستادن هنرستان فنی حرفه ای. هنرستان اون سالها پولدارترین مدرسه سطح شهر بود که امکاناتش رو حتی مدرسه نمونه دولتی هم نداشت. یه مرکز شبانه روزی چند هکتاری با امکاناتی مثل زمین چمن، آزمایشگاه فنی مجهز و ... معلماش هم معمولا جزو بهترین معلمای شهرمون بودن. عموما بچه درس خون ها اونجا رو انتخاب نمیکردن مگر به جبر. چون جو درس خوندن حاکم نبود و بچه ها بیشتر به کارهای فنی علاقه مند بودن. اینم بگم که اون دوره رشته های فنی هم بخاطر بازار کار مناسب جزو پرطرفدارها بود. ماها که یکم درس میخوندیم و معدلمون 18 اینا بود خیلی تو چشم میومدیم و کلی جایزه بهمون تعلق میگرفت. یادمه درس فیزیک معلممون بچه ها رو پای تخته فرا میخوند و من 9 بار دواطلب شدم برم جواب بدم که هر 9 بار 20 گرفتم و تو صف بهم جایزه دادن :))). ولی واقعا اونجا خوش میگذشت. بچه ها دنبال تفریح و مسخره بازی و اینجور کارا. وای که چقدر از کارای شر بچه ها میخندیدیم :)))
تو دبیرستان رشته تجربی رو انتخاب کردم و از هنرستان با خاطرات شیرینش نقل مکان کردم به یکی از دبیرستان های دولتی و معمولی شهرمون. از دوم سوم دبیرستان که بگذریم دوران پیش دانشگاهی هم جالب بود به نوبه خودش (سال 87-88) . موهای خوشگل و خوشحالتم رو زدم و سرم رو تراشیدم تا به اصطلاح بیرون نرم و درس بخونم اما از نوروز به بعد از درس خوندن زده شدم و رتبه ام شد یازده هزار منطقه 2. یازده هزار رتبه متوسطی بود. ولی برای قبولی تو یه دانشگاه دولتی کافی بود.
یکی از بزرگترین نقطه عطف های زندگی من از بعد کنکور داشت رقم میخورد و حالا که به گذشته نگاه میکنم دارم میبینم خدا چه جالب پازل زندگی منو بدون اینکه تو اون لحظه درکی از ماجرا داشته باشم چیده بوده...
بعد کنکور یه ماهی رو به تفریح و استراحت گذروندم و با همکلاسام به یه سفر مجردی رفتیم مشهد و چقدر که خوش گذشت....
وقتی از سفر برگشتم بلافاصله با کلی پارتی بازی تو یه کارخونه کاشی تو خط تولید مشغول بکار شدم. برای من تو اون شرایط کار کردن واقعا سخت بود. کارخونه کولر مناسبی نداشت و گرما واقعا زیر اون سوله اذیت میکرد. آب شوری داشت که نمیشد لب بزنی و از همه سختر ماه رمضونی بود که افتاده بود تو مرداد و من اولین سال هایی بود باید طبق تکلیف روزه میگرفتم. واقعا برای من 18 ساله این شرایط یکم سنگین بود و دو ماهی رو بیشتر دووم نیاوردم. هنوز که به دست راستم نگاه میکنم یادگاری اون کارخونه رو دارم. دستم حین شستشو کابین لعاب به تیغه دستگاه پاشش برخورد کرد و برشش روی دستم این علامت افتخار رو به یادگار گذاشت.
این دو ماه کار من مصادف بود با انتخاب رشته. اما بدلیل اینکه هم سر کار بودم و هم مسئله به این مهمی رو پشت گوش انداختم نتونستم برای انتخاب رشته از کسی مشورت بگیرم و خودم بر حسب علاقه انتخاب کردم. یادمه مدیریت ها رو خیلی علاقه داشتم و اولویت های 17 تا 40 من کلا همه رقم مدیریت از همه جا بود :))) مدیریت مالی، صنعتی، دولتی و خدمات بهداشتی درمانی. تا اینجای کار مشکلی نداشت اما از یه جایی به بعد که مربوط به شهر میشد بزرگترین اشتباهِ درست زندگیم رو انجام دادم. نتیجه های نهایی کنکور اومد و منم اتفاقا دانشگاه دولتی رشته مدیریت دولتی قبول شدم. اما... اما انتخاب سی و یکمم ایرانشهر. من تا وقتی که اقوامم گفتن نمیدونستم ایرانشهر کجاست. یه دبیرستان خیلی معتبر و با سابقه تو یزد بود به نام ایرانشهر و منم فکر میکردم ایرانشهر یه جایی هست تو شمال تهرون :))) تا وقتی نمیدونستم کجاست واقعا خوشحال بودم از این اتفاق. ایرانشهر اون موقع (سال 88 ) عبدالمالک ریگی داشت و هر کسی جرات نمیکرد اون سمتا بره. واقعا از خیلی امکانات محروم بودن و سال اولی هم بود که مدیریت دولتی به دانشگاهش داده بودن.
چاره ای نبود جز رفتن و ثبت نام...
با پدرم سوار اتوبوس ایرانشهر شدیم و بعد از 14 ساعت رسیدم ایرانشهر. از انتخابم ناامید شده بودم و حس بدی داشتم واقعا. تا الان که دارم این مطلب رو مینویسم فقط همون یک بار رفتم. یه بار دیگه حتما دلم میخواد برم. اما دلم میخواد تو این ده یازده سال بهش رسیده باشن و یه شهر امن ببینم اونجا رو.
درخواستم برای اعتراض شروع شد و اولین سفرم به تهران برای همین داستان انتقالی بود. یه شانسی آوردم که دانشگاه ایرانشهر ورودی بهمن بود و من فرصت اعتراض داشتم. بعد از کلی پیگیری پدرم و دوستش، از سازمان سنجش به من نامه زدن که اولویت های بعدیت رو مجازی تا انتخاب کنی ولی ما پیشنهادمون هست همون یزد مدیریت بیمارستانی بخونی :))) من از خوشحالی باااال در آورده بودم. اولویت بعد ایرانشهر که مجاز بودم دانشگاه های شیراز، اصفهان و یزد رشته مدیریت خدمات بهداشتی درمانی بود. حتی پرستاری یزد هم مجاز شده بودم. اما اولویت هشتاد و چندمم بود و علاقه ای بهش نداشتم.
یکی از بزرگترین نقطه عطف های زندگی من رقم خورده بود. انتخاب ایرانشهر باعث شد که من تو همین یزد بمونم و آینده ام از این نقطه تازه بخواد شروع بشه. مطمئنا اگر انتخاب سی و یکمم ایرانشهر نبود الان تو این نقطه ای که هستم به هیچ وجه نبودم. مطمئنا دانشگاه شیراز قبول شده بودم و مسیری متفاوت رو در پیش گرفته بودم. اتفاقی که تو اون زمون فکر میکردم بدترین اشتباه زندگیمه الان که دقیق تر به گذشته نگاه میکنم میبینم یکی از بهترین اشتباهات درست زندگیم بوده :)))
ادامـــــــه دارد...
تو مطلب بعدی از دانشگاه و ثبت نام و ... خواهم گفت.
-----------
* دکتر مجیبیان: پزشک سرشناس یزدی ( 1304-1396 ) که اولین بیمارستان خصوصی یزد رو راه اندازی کرد و الگوی اخلاق و خدمت برای من بود.