بهم میگن درس بخون...
اگه جنگ جهانی سوم شد تو درستو بخون.
اگه همه مردن تو درستو بخون.
اگه مامان بابا حالشون بد شد تو درستو بخون.
از صبح احساس میکنم هزارتا سوزن توی هر چشمم فرو کردن.نه از فرط درس خوندن که به اون موضوع عادت دارم.
یه لحظه با خودم گفتم: فرض کنیم که درس خوندم دکتر هم شدم.به چه قیمتی؟
اگه امسال آخرین سال زندگی مامان بزرگ بابا بزرگام باشه چی؟پشیمون نمیشم از زمان هایی که میتونستم پیششون باشم و نشستم خونه درس خوندم؟
اگه دیگه بابابزرگی نباشه که هر دفعه مچ بندازیم باهم ولی با وجود سن زیادش بازم اون برنده بشه.
مامان بزرگی نباشه که دماغشو بگیرم و بکشمش بالا و بگم بزار دکترشم اینو واست عمل میکنم پوستتم میکشم...یه شوهر خوب هم واست پیدا میکنم اونیکی دیگه زیادی قدیمی شده...
یه دختر کوچولو نباشه که وقتی داره خوابش میبره و چشمام روی هم میوفته التماسم کنه که آجی نرو
عمویی نباشه که سر اینکه کی بیشتر ته دیگ میخوره بحث کنیم...آخرشم بگم عمو میخوای خودت بخوریشون حواس ها رو به سمت من پرت میکنی
زندگی توی انزوا مگه لذتی هم داره؟خودت تنهای تنها...
الان که بهش فکر میکنم اگه اینا نباشن چرا من باید برم روستامون؟قبلا فکر میکردم چون اصالتم مال اونجاست بهش تعلق خاطر دارم...
الان میفهمم تعلق خاطر من به آدمای اونجاست نه به مکان اونجا.