تاحالا شده کسی براتون عزیز باشه؟
کسی که باهاتون متفاوت باشه. خواسته یا ناخواسته بهتون آسیب بزنه. ارتباطی دیگه باهاش نداشته باشین.اما همچنان براتون عزیز باشه؟
عکس هارو نگاه میکنم و از خودم میپرسم چیشد که اینقدر توی زندگی همدیگه کمرنگ شدیم مایی که یه روزی نزدیکترین آدم های زندگی همدیگه بودیم.
توی این رشته خیال گاهی از خودم میپرسم نکنه من بهشون آسیب زدم.نکنه من آزارشون دادم و انگار این برای من آخرین نقطه اتصال به اون آدمه.گاهی حتی به خودم میگم برو ازشون عذرخواهی کن که شاید ندونسته باعث آزارشون شدی.ولی بعدش یه نگاه به خودم میکنم و میبینم منم آسیب دیدم و منم لایق عذرخواهی هستم.
ولی حقیقتش رو بخوام بگم من میدونم که هیچوقت نمیتونم اونایی که یه روزی عزیز من بودن رو فراموش کنم و میترسم از اینکه یه روزی توسط اونها فراموش بشم ولی تجربه بهم ثابت کرده که آدم به یاد موندنی نیستم و فراموش میشم. با اینکه تا به حال بارها و بارها این اتفاق برام افتاده اما هربار که دوباره برام یادآوری میشه که افرادی که هنوز توی ذهن من وجود دارن من رو فراموش کردن مثل روز اول برام دردآوره.
یه مدته میدم پیش تراپیست خیلی آدم باسواد و خبره ایه.در طول جلسات خیلی کم حرف میزنه و فقط صحبتمون رو هدایت میکنه و بهم اجازه میده تا خودم با حقایق رو به رو بشم و نتیجه گیری کنم. آخرین بار ازم پرسید توی این جلسات به نظرت به چه نتیجه ای رسیدیم. چیزی نگفتم چون واقعا نمیدونستم. بهم گفت چی توی صحبت هامون تکرار شد و آخر همه شون چی گفتی. یه دفعه یک جرقه توی سرم زده شد و بهش گفتم همیشه توی روابطی که بهم آسیب میرسید تن به هر آسیبی دادم که مبادا روابط رو خراب کنم. اگر هن چیزی خراب بشه من همیشه با خودم به عنوان عذاب حملش میکنم چون حس میکنم من خرابش کردم. علتش رو هم پیدا کردیم. درواقع از علت به معلول رسیده بودیم الان فقط مونده درمانش. امیدوارم توی پروسه درمانش موفق باشم.