امشب با خودم توی یک تناقضم. البته من از لحظه ای که یه ذره عقلم رسید با خودم توی تناقض بودم. نمیفهمیدم چی میخوام. هیچی نمیخواستم و در عین حال همه چیز رو میخواستم.
افرادی که متناسب با استاندارد های خودم هستن رو نمیتونم بپذیرم چون به نظرم قبیح و مستهجن هستن. ولی از طرف دیگه افراد مخالف با استاندارد هام رو بسیار دوست دارم و بهشون نزدیک میشم و از طرف دیگه پی در پی باهاشون در جدالم چون نمیتونم همونجوری که هستن بپذیرمشون.
با چنگ و دندون برای نگه داشتن دوستی هام تلاش میکنم اما وقتی همه چیز به ثبات رسید احساس میکنم چیزی توی قلبم نمونده برای ابراز. حس میکنم ته مونده همه چیزهای توی قلبم رو خرج کردم برای نگه داشتن دوستی هام.با هر عصبانیت یه چیز توی مغزم بلند میگه: ول کن مارال... نتیجه ای نداره. ولی چطور میتونم رها کنم.
وقتی همه اتفاقات و تفکرات و انسان های دورم حول محور یک چیز بنا شده چطور میتونم اون رو رها کنم؟ وقتی تفکراتم و اعتقاداتم و نوع نگاهم به اون بستگی داره چطور رهاش کنم؟
پ. ن: میدونم خیلی شلختهس ولی میخواستم بعد از مدتها بدون فکر حرف بزنم