چند وقته که مرگ ذهنم رو درگیر کرده.
متاسفانه هنوز خیلی به فکرش نیستم اما بیشتر از قبل ذهنم رو درگیر کرده.
چرا میگم متاسفانه؟
چون فکر میکنم تا آدم مرگ رو درک نکنه، نمیتونه زندگی رو درک کنه یا اصلا بفهمه چرا باید در لحظه زندگی کرد.
به فکر مرگ بودن حرصِ استفادهی حداکثری از منابع رو به جون آدم میاندازه. اینکه نکنه من بمیرم و این ذهن رو دستنخورده یا تماما استفاده نشده دست خاک بدم.
نکنه من بمیرم و از این امکاناتی که دارم درست استفاده نکرده باشم.
به فکر مرگ بودن خوبه به نظرم. البته به فکر مرگ بودن با ترس از مرگ داشتن فرق داره.
این چیزایی که نوشتم پخته نیست. خودم حس میکنم که جای کار داره.
اگر دانشی دارید که به پخته شدن این مطلب کمک میکنه خوشحال میشم باهام در میون بذارید.
دوست دارم این نوشته رو با چند بیت از خیام تموم کنم:
آمد سحری ندا ز میخانهی ما / كای رند خراباتی دیوانهی ما
برخیز كه پر كنیم پیمانه ز می / زان پیش كه پر كنند پیمانهی ما
برخیز بتا بیا ز بهر دل ما / حل كن به جمال خویشتن مشكل ما
یك كوزه شراب تا به هم نوش كنیم / زان پیش كه كوزهها كنند از گل ما
یه پست مرتبط: