پیش نوشت: متن زیر پر از درد دل و نالهس. اگه حال خودتون هم خوب نیست شاید بهتر باشه که نخونید.
یه جای کار میلنگه. هی تصمیم میگیرم هی عمل نمیکنم. هی شعبانعلی میخونم یه اپسیلون روم تاثیر میذاره ولی کارام همونقدر کند پیش میره. البته بیانصاف نباشم یکی از تاثیراتی که به تازگی از محمدرضا شعبانعلی روی طریقهی فکر کردنم میبینم اینه که تقریبا فهمیدم که چیزی بدون تلاش ممکنن نیست و چیزهای ارزشمند به دست آوردنشون طول میکشه. اما فقط میدونم که طول میکشه. میدونم که باید تلاش کرد ولی خبری از تلاش نیست.
هزار تا بهونه دارم. «توی خوابگاه نمیشه کار کرد. خوابم به هم میریزه و در طول روز به کاری نمیرسم. آدمای اطرافم آدمایی هستند که اونطور که باید فرهیخته نیستند.»
نه اینکه مثلا همش هم بخوام کارای بزرگ بکنم و شکست بخورما. حتی میکرواکشنهام رو هم پیگیری نمیکنم. شاید مسئله عزت نفسه. شاید ژنتیکه. نمیدونم. یه جایی شاهین کلانتری نوشته بود که برای پیشرفت باید گند زد به خیلی چیزا. ولی انگار نمیتونم. انگار هنوز جرئت نه گفتنهای مداوم رو ندارم. مثلا خیلی از وقتایی که دوستام میگن بیا بریم بیرون یا مثلا بیا بازی کنیم و اینا نه میگم ولی بعد که عواقب رو میبینم بعد آره میگم و بعد خسته میشم و یه چند بار نه میگم و باز آره میگم و این دور تکرار میشه. هنوز یه نه محکم نگفتم. نه به سیگار و قلیون و خیلی چیزا گفتم (که البته به خاطر اینکه هیچکدوم رو دست خانوادهم ندیدم و رفتاری هم که منو هدایت کنه به این چیزا توی خانواده باهام نشده. پس افتخار خاصی نیست!) اما به این چیزای کوچیک نه نمیگم. میدونم تعادل چیز مسخرهایه ولی خیلی وقتا میگم خب بذار حالا یه فیلم هم ببینم. بذار حالا این لذت کوچیک رو هم ببرم. نیازه برای اینکه بتونم خوب کار کنم. انگار هنوز مدل ذهنیم یه مدلِ تعادل گریز نیست. یادداشتهای صبحگاهی رو هم مینویسم. باعث شده حال روحیم خوب بشه اما توی عاداتم تاثیری نداشته. هنوز توی خلق عادات مشکل دارم. توی برنامهریزی و زمانبندی. خیلی بیش از حد با خودم مهربون شدم انگار. والد خودم رو از کار انداختم ولی هنوز بالغم رو به کار ننداختم. راه فرارم هم موقع ناراحتی از اینکه کار نمیکنم اینه که برم روزنوشتههای محمدرضا شعبانعلی رو بخونم یا اینکه یه مطلب بخونم. حتی با اینکه تلگرام و اینستاگرام تقریبا از زندگیم حذف شدند اما هنوز پیشرفت خاصی تو خودم نمیبینم. از اینایی که به قول شاهین کلانتری باهاشون گند میزنی به زندگی. از اینایی که وقتی انجامشون میدی خیلیها از کنارت میرن. و شاید یکی دو تایی که واقعا درکت میکنند کنارت میمونند. به خاطر اتفاقی که ۵ ماه پیش تو همچین روزی افتاد حال دلم خوبه ولی از خودم راضی نیستم. با تمام توانم زندگی نمیکنم. فوقش یه ۵ درصد. ماکسیمم. توی این مدت شاید تفکرم عمیقتر شده باشه. بیشتر چیزها رو اونطور که هستند دیدم اما فقط به ارزشمندی خودم اضافه کردم. به توانمندیهام چیز خاصی اضافه نشده. کارهای ناکردهم زیاده. کارهایی که مثل یه برنامهی اضافی دارن بار اضافی روی cpu مغزم میذارند. وقتی این حرفا رو برای کسی میزنم بهم میگن که تو سختگیری. از نظر خودم نیستم. فقط لازمهی رسیدن به اهدافی که دارم اینه که اینطوری باشم. شاید بهتره بشینم مدل ذهنی فعلیام رو یه ذره شرح بدم. خیلی پیچیدهس. ولی سعیام رو میکنم. یه نکته بگم که الان چون تازه با مفهوم مدل ذهنی آشنا شدم ممکنه این مفهوم رو با مفهوم «عکس العمل در برابر شرایط مختلف» به جای هم استفاده کنم. شرح مدل ذهنی من احتمالا به این صورته:
۱- به تازگی یادگرفتم که هر کاری که میکنیم هدف توش انتفاع شخصیه. حتی وقتی که ما نفهمیم که هدف اینه. بعضی وقتها میفهمیم و درست عمل میکنیم و واقعا نفع به ما میرسه و رضایت واقعی پیدا میکنیم. اما خیلی از وقتها هست که چون واقعا نمیدونم رضایت واقعی توی چیه گند میزنیم. یکی از این مواردی که گند میزنه (نه اون گند) به همه چیز، برای بقیه بودنه. توی ذهن من اکثر چیزها برای بقیهس. به خاطر قضیهی والد (اگر نمیدونید والد-بالغ-کودک چیه دربارهی «تحلیل رفتار متقابل» تحقیق کنید). الان که یه ذره دربارهی تحلیل رفتار متقابل میدونم متوجهشم و سعی میکنم که کمتر باشه ولی خب طول میکشه.
۲- وقتی یه کاری رو شروع میکنم چیزی که خیلی باعث اتلاف وقت و در نتیجهی اون تموم نکردن کار و در نتیجهی تموم نکردن کار، اعصاب خردی و سرخوردگی میشه نداشتن تمرکزه. نه اون تمرکز. منظورم اینه که مثلا دارم کد میزنم بعد میبینم که تم IDE اون چیزی که من میخوام نیست میرم کلی وقت میذارم تا این رو درست کنم در صورتی که وقتی دیگه وارد این حاشیه شدم پیوستگی کارم از بین میره.
۳- بیشتر تمرکزم روی ایرادگیری هست تا دیدن خوبیها. حتی در مورد خودم. مثلا وقتی استادی داره درس میده تو دانشگاه بیشتر از اینکه فکر این باشم که از درسش استفاده کنم و حواسم به پرستیژ استاده یا اینکه اگه مثلا یه کلمهی انگلیسی رو غلط تلفظ کرد مرتبهش تا حد زیادی در نظر من کاهش پیدا میکنه.
۴- ذهن بسیار متعصبی روی خواب دارم. وقتی شب درست نخوابم یا اینکه حس کنم در طول روز خوابم کامل نبوده اعصبام به هم میریزه. چون احساس میکنم بازدهی لازم برای درس خوندن یا انجام کارهام رو ندارم برای همین فکرم این میشه که امروز چطور بخوابم (چون خواب بعد از ظهر توی اتاق ما تقریبا ناممکنه) و بعد از اینکه به این نتیجه میرسم که خب نمیشه خوابید اعصابم خرد میشه. در صورتی که اولا اگه واقعا بخوام بخوابم میتونم اون گوشیهایی رو که دارم بذارم توی گوشم و بخوابم و دوما تقریبا میتونم توی شب ۵ ساعت خواب کافی داشته باشم که خب میشه باهاش خوب زندگی کرد. و در واقع به این نتیجه رسیدم که این بهانهاییه برای اینکه از زیر کارای همون ساعات بیداری هم در برم.
۵- ذهنی دارم که از مو تیر برق میسازه. یعنی کوچکترین چیزها رو تبدیل به یه دلیل بسیار بزرگ میکنه برای انجام ندادن کار در حال حاضر و موکول کردنش به بعد.
۶- ذهن با اخلاقی دارم.
۷- خیلی از وقتها خود واقعیم رو از بقیه پنهان میکنم تا اینکه یکی از اونا باشم یا اینکه ناراحتشون نکنم. مثلا فرض کنید جایی هستم که آدمایی که اونجا هستند قدرت خرید لپتاپ ندارند. من هم نیاز دارم که کارهام رو انجام بدم. برای اینکه اونا دلشون نسوزه لپتاپ رو در نمیآرم. یا خیلی از موارد دیگه. در واقع در اکثر مواقع خودم رو تا سطح بقیه میارم پایین تا یکی از اونا باشم و این حس میکنم بار پردازشی وحشتناکی برای ذهنم داره. قشنگ درگیر بودن ذهنم رو حس میکنم. اینکه خودم نیستم. و همیشه هم به این فکر میکنم که شاید این باعث بشه حتی آدما در سطح خودشون باقی بمونند. وقتی کسی ببینه آدمای اطرافش از بالاترند سعی میکنه به اونا برسه ولی وقتی معیار مقایسهای برای پیشرفت نداشته باشه و ببینه همه در سطح خودش هستند کاری نمیکنه. یعنی در واقع دوست دارم هر طور که شده مورد تایید گروههایی باشم که دوستشون دارم. البته یه کمی بهبود پیدا کرده این قضیه واقعا.
۸- عکسالعملم در مقابل شرایط سخت مطلب خوندن در مورد اون شرایط سخت و تلاش نکردن برای حل اونه.
۹- در مقابل آدمایی که میفهمم الآن حاضر نیستند مخالف حرفشون رو بشنوند سکوت میکنم.
۱۰- علی رغم مواردی که گفتم، در طول روز خیلی تلاش میکنم که خودم باشم اما پردازش ذهنی بسیار بالایی برام داره. چون خیلی باید تو ذهنم بجنگ.
۱۱- شاید خیلی از وقتا توهم تلاش دارم.
تهش اینکه ذهنم اونقدر حاشیه داره و بار پردازشیش برای فرعیات میره که برای فرآیندههای اصلی خیلی منبع محاسباتی باقی نمیمونه.