محمد تاجیک
محمد تاجیک
خواندن ۷ دقیقه·۱۰ ماه پیش

چشمانت مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد

«چشم‌های تو مرا به این روز انداخت. این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده. تاب و تحمل نگاه‌های تو را نداشتم. نمی‌دیدی که چشم به زمین می‌دوختم؟» به او می‌گفتم: «در چشم‌های من دقیق‌تر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست.» می‌گفت: «نه، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته. من آدم خجولی بودم، چشم‌های تو به من جرأت دادند.»



https://taaghche.com/
https://virgool.io/taaghche/

این نوشته برای چالش کتابخوانی بهمن ماه 1402 طاقچه تهیه شده است.

به او می‌گفتم: «در چشم‌های من دقیق‌تر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست.» می‌گفت: «نه، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته. من آدم خجولی بودم، چشم‌های تو به من جرأت دادند.»

رمان چشمهایش یکی از جذابترین و ارزشمندترین عاشقانه‌های ادبیات داستانی واقع‌گرا به قلم بزرگ علوی و رمان‌نویس برجسته‌ی ایرانی است. رمانی که بر طیف وسیعی از داستان‌نویسان و داستان‌های مدرن فارسی تاثیری بسزا گذاشته است.

درباره ی نویسنده

سید مجتبی آقا بزرگ علوی متولد ۱۳ بهمن ۱۲۸۳ در شهر تهران محله‌ی چاله میدان می‌باشد. وی نویسنده سیاست‌مدار چپ‌گرا و روزنامه‌نگار و استاد زبان فارسی در دانشگاه همبولت بود. او در سال ۱۳۰۲ به همراه پدرش به آلمان رفت و در ۱۳۰۶ پدرش ابوالحسن علوی که از فعالان سیاسی بود در برلین خودکشی کرد، بزرگ علوی سال ۱۳۰۷ به ایران بازگشت و به تدریس زبان آلمانی پرداخت و در سال ۱۳۱۰ با صادق هدایت و مسعود فرزاد و مجتبی مینوی گروه نوگرای ربعه را تشکیل دادند.

نخستین مجموعه ی داستانی علوی" چمدان" است که  تاثیر صادق هدایت و فروید روی آن کاملا مشهود است. علوی در اردیبهشت ۱۳۱۶ دستگیر شد و به جرم پیروی از کمونیسم به ۷ سال زندان محکوم شد آثاری همچون "ورق پاره های زندان" و "۵۳ نفر" تجربه‌ی دوران محکومیتش است. او که از بنیان‌گذاران حزب توده بود به هنگام کودتای ۲۸ مرداد به آلمان شرقی رفت و پس از پیروزی انقلاب ۵۷، برای مدت کوتاهی به ایران بازگشت، لیکن دوباره ایران را به مقصد آلمان شرقی ترک گفت و به علت سکته‌ی قلبی در بیمارستان فریدریش‌هاین برلین بستری شد و سرانجام در روز یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۷۵ درگذشت. کتاب "چشمهایش" را می‌توان شاهکار این نویسنده‌ی بزرگ قلمداد کرد که در ادامه به شرح آن می‌پردازیم.


درباره ی کتاب

این اثر که در سال ۱۹۵۲ نوشته شده است داستان عشق زنی‌ست به نام فرنگیس با استاد نقاشی، ماکان که فردی مبارز است و در پس زمینه‌ی این ماجرای عشقی مانند بقیه‌ی آثار علوی سیاست و مسائل اجتماعی را در خود جای داده است.

داستان دو راوی دارد، ابتدا داستان از زبان فردی که ناظم مدرسه و موزه‌ی هنری است عنوان می‌شد. او که از شیفتگان آثار استاد ماکان است مبهوت یکی از آثارش می‌شود که در دوران تبعید کشیده شده است. نقاشی چشمانی‌ست مرموز که در خود تعابیر متفاوتی ایجاد می‌کند، او سعی می‌کند با رمز‌گشایی از این چشم‌ها به ماجرای تبعید و مرگ استاد و اتفاقات پس از آن پی ببرد. ماکان مردی سرد و جدی‌ست که در برابر مسائل سیاسی زمان خود شورش کرده و در این میان با زنی به نام فرنگیس که زنی اغواگر و ثروتمند است آشنا می‌شود و ادامه‌ی ماجرا از زبان فرنگیس بازگو می‌شود‌ ...


امتیاز کتاب

اگر به دنبال کتابی رازآلود هستید و به کتاب‌های عاشقانه با زمینه‌ی سیاسی اجتماعی علاقه دارید، کتاب فوق را توصیه می‌کنم و اگر قرار است تنها یک کتاب از علوی بخوانید این کتاب همان است که باید خواند.

داستان عشق فرنگیس و از خود گذشتگی او برای ماکان و اتفاقات سیاسی و اجتماعی در خلال داستان نشان از تعهد نویسنده به جامعه در عصر خودش است اما شخصیت پردازی‌های کتاب بسیار کم و ناچیز است و پرداختن به جزئیات و فراز و فرود داستانی در کتاب خیلی کم به چشم می‌خورد. امتیاز من به اثر فوق ۳.۵ از ۵ می‌باشد. 


نقل قول 

  • می‌دانید آتشی که زیر خاکستر می‌ماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشق پنهانی، عشقی که انسان جرات نمی‌کند هرگز با هیچکس درباره آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمی‌کند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را می‌خورد و می‌سوزاند و آخرش مانند نقره‌ی گداخته شفاف و صیقلی می‌شود.
  • آقای ناظم، بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. بعضی چیزها را احساس می‌کنید. رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست.
  • من هیچ‌وقت در زندگی نفهمیده‌ام که چه می‌خواهم. همیشه قوای متضادی مرا از یکسو به سوی دیگر کشانده و من نتوانسته‌ام دل و جان فدای یک طرف بکنم و طرف دیگر را از خود برانم. بدبختی من در همین است. همیشه دودل بوده‌ام. همیشه با یک پا به طرف سراشیبی و با پای دیگر رو به بلندی رفته‌ام و در نتیجه وجود من معلق بوده است.
  • دوستدار هنر از خود هنرمند بیشتر لذت می‌برد. مسلما هر هنرمندی از کار خودش حتی اگر شاهکار هم باشد ناراضی است. همیشه می‌خواهد بهتر و زیباتر از آنچه که خلق کرده بسازد. همیشه می‌تواند عیوب آن را ببیند. هنرمند بهترین منقد آثارش است، اما تماشاچی غرق لذت می‌شود.
  • من آن چیزی هستم که مردم معمولاً آدم ظالم می‌نامند. تمام نیروی من فقط تا وقتی است که با از خود ضعیف‌تری روبرو هستم. وقتی با شخصیتی بزرگ‌تر از خود مواجه می‌شوم، دیگر هیچ چیز ندارم و ناتوانی خود را تا به حدی که باید به بیچارگی من رقت بیاورید احساس می‌کنم.
  • درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می‌افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره‌ای در دهان امواج مخوف پرتاب می‌کند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه‌ای به خود راه ندادید، بله، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می‌چشید. چه خوبست، چه آسان است این‌جور فکر کردن.
  • دست انداخت زیر چانه من و با چنان شدتی که من هرگز نظیر آن را ندیده بودم، به من گفت: «دختر، اینطور به من نگاه نکن! این چشم‌های تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.» گفتم: «این خبط شما آرزوی من است.» جواب من صحیح بود. اما او به روی خودش نیاورد و برعکس خیال کرد که می‌خواهم زجرش بدهم. جمله من تیری بود که به هدف نخورد اما شکار را زخمی کرد.
  • هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد، زجر و مصیبت است. خوب، فکرش را که بکنم، ریشه بدبختی من در رفاه و آسایشی است که از طفولیت در آن نشو و نما یافته‌ام. خوشگلی من بلای جان من بود. خوشگلی به اضافه زندگی بی‌دردسر. این دوتا با هم دست به یکی کردند و مرا به این روز سیاه نشاندند.
  • شهرت، افتخار، احترام، همه اینها خوب، سودمند و کامیابی است. اما هر آدم مشهوری دلش می‌خواهد گاهی میان جمعیت گم شود. می‌خواهد میان مردم بلولد. لذت‌های آنها را بچشد، دلهره آنها به سرش بیاید. آن‌وقت رفاه و آسایش برایش لذت‌بخش‌تر است. اما وقتی همه‌کس او را می‌شناسد و همه مردم او را با انگشت نشان می‌دهند، دیگر آزاد نیست. آن‌وقت دیگر شهرت دردسر آدم می‌شود.
  • می‌گفت: «چشم‌های تو مرا به این روز انداخت. این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده. تاب و تحمل نگاه‌های تو را نداشتم. نمی‌دیدی که چشم به زمین می‌دوختم؟» به او می‌گفتم: «در چشم‌های من دقیق‌تر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست.» می‌گفت: «نه، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته. من آدم خجولی بودم، چشم‌های تو به من جرأت دادند.» آن وقت من دستش را می‌گرفتم، کف آنرا می‌بوسیدم و می‌گفتم: «چه روح بزرگی تو داری؟ من این کیفیت تو را دوست دارم، این شور، این حرارت، این سوز و این تشنگی ترا می‌خواهم. می‌خواهم همیشه با تو زندگی کنم، همیشه با تو باشم.»







معمولا انسان‌ها سخنان و یا آنچه را که در واقعیت اتفاق می‌افتد را خیلی راحت‌تر فراموش می‌کنند اما معمولا احساسات قلبی ماندگارتر و فراموش‌نشدنی‌تر هستند.

در چالش کتابخوانی این ماه به‌سراغ کتاب‌هایی رفتیم که عاشق‌شدن را بیشتر از قبل به‌مون یادآوری کنند:

برای آشنایی با کتاب‌های بیشتر می‌توانید به صفحه چالش کتابخوانی بهمن‌ماه در سایت طاقچه مراجعه کنید.


با انتخاب هر یک از این کتاب‌ها می‌توانید وارد صفحه آن کتاب در طاقچه شوید و مطالعه آن کتاب را همین الان با کد تخفیف Salam به عنوان اولین کتاب الکترونیکی با ۵۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت و شروع کنید.




https://taaghche.com/


چالش کتابخوانی طاقچهطاقچهعشق
یه آدم خیلی خیلی معمولی که کلی کتاب نخونده داره ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید