هرشب هرروز تورا میبینم چه در رویا چه در واقعیت...
حست میکنم زمانی که حتی نمیدانم در شهر واقعی منی یا در شهر دیگری...
نمیدانم چرا اما هرشب خماری هایت را پس میدهم وقتی تورا میبینم قلبم گرفته میشود اما خبری از تبش نیست...
هرشب دنبال تو در ساعتم میگردم صبح ها و شب هه ساعت های جفت مارا سرگردان تو میکنند...
دراین میان تلاطم رویا واقعیت نمیدانم تو تو ای دلبرم چه میکنی اصلا به من فکر میکنی؟؟؟؟
هرشب مسخ چشم های سیاهت میشم مسخ پرده سیاه رنگ آسمان مانند چشم هایت آن هم آسمان شب بی ستاره تو خود ماهی ستاره چه میخواهی؟؟؟
تو همانی که میتوانی مارا ویرانه سازی لبخندی مرا آباد کنی؟
تو همانی که که با یک لبخند جهان را متوقف میسازی میدانی؟
میدانی درزمان حضورت ساعت ها عقربه هایشان را در چمدان جا میکنند؟
میدانی نه تو نمیدانی چون نخواستم که بدانی...
ترس شاید باشد حال این روزهایم تو حتی نداشته هایم را ایجاد کرده ای....
من اهل ترس نبودم من اهل عاشق نبودم....
عجیب است عجیب تورا وقتی حس میکنم پا به بیرون که میگذارم تورا میبینم...
چرا چرا نمیتوانم بگویم نمیدانم اما اگر به تو بخواهم بگویم فارغ از جوابت توعزیزی(:
بذار یک بار تمرین کنم شاید بگویم،بگویم که تو شب هایم را پر کرده ای ساعتم را داغون کرده ای اعدادساعت را جفت کرده ای اصلا تو همه من را یهو عوض کرده ای...
اول قسمت میدهم راز دلم به خلق نگویی...
بعد می گویم:
میشه اینو بدونی که جدیدا دلیل تپش بیشتر من شدی؟
بعد تو گیج منگ میگی چی؟
من میگم میشه بشی و بشینی توی دلم تا ابد؟
تو سکوت میکنی...
بعد میگم میخوام بدونم من که عاشقت شدم حس تو چیه؟
باز هم سکوت...
اما بعدش نمیدانم چه میشود...
عجیب است تورا حس میکنم وقتی میخندی حس میکنم وقتی بیرون هستی حس میکنم حالت را از دور میفهمم...
دیوانه نشدم.عجیب عجین شده ای بامن در من برای من در این زمان اما ندارمت در این مکان...