ویرگول
ورودثبت نام
Mr Sami
Mr Sami
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

داستان زندگی وقتی منو ساخت(2)

قسمت اول سرگذشت زندگی یک ادمی که عادی نیست رو در قسمت اول مورد خوانش قرار داده اید.حال نوبت به قسمت دوم می رسد.

https://virgool.io/@mrsami/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%85%D9%86%D9%88%D8%B3%D8%A7%D8%AE%D8%AA-pxkqc0faurbu


ازاون روزها سخت میان دوران دبستان به دوران راهنمایی رسیدم وقتی به گذشته خود نگاه می کنم پسربچه ای را می بینم که خودش را حالا نمیشناسد.

پسرک تنهاست هنوز رفیق دل و عقل ندارد.کاش یکی شبیه خود داشت.
پسرک تنهاست هنوز رفیق دل و عقل ندارد.کاش یکی شبیه خود داشت.


حال یک افسردگی را به یدک میکشد.

روزها و سال ها در دوران راهنمایی میگذشت یکی پس از دیگری حال به سن بلوغ رسیده بود.و مشکلات روانی و جسمانی دوران بلوغ بر افسردگی قدیمی افزون شده بود.
کمتر مسخره میشد اما هنوز هم نگاه ها هرروز حس عجیب و غریب بودن را درون او قوت می بخشید(قضیه ادم فضایی دیدن خخخخخ).نگاه ها وبرخی حروف آزارش میداد...

هرروز عرصه بر او تنگ ترمیشدویک اندیشه باطل که مراجعه به پزشک روان شناس یعنی تایید مهر اینکه خودش دیوانه شده و یک جور آبرو ریزی به حساب می اورد اما فهمید که اشتباه است.

"فیلمی دارم درمورد افسردگی که به دلیل محدودیت های ویرگول نتوانستم درون متن قرار دهم اما شما میتوانید با لینک آن کلیپ را دانلود کنید."
کم کم شدت این اصطلاح جدید خودمان "تو مخی" باعث شدکه فکربه خودکشی بکنم و چندبار هم اقدام داشته ام اما میان این کار لحظه ای فکر کردم و گفتم اخه حیف نیست یه روزی اگر همه چیز خوب شد.آیاحسرت نمیخوری که پیش خانوادت نیستی؟؟؟؟
بیخیالی تنها وصف کننده که میتونه اون لحظه رو ترسیم کنه.

کم کم هرروز فشار پیشتر شد و من سعی داشتم اون فشار و ناراحتی رو پنهان کنم اما موفق نبودم...
باید بگم که همچنان اون نگاه ها حرف ها و اون مسخره ها کم و پیش ادامه داشت.

کم کم خسته شدم واقعا از وضعیت خودم خسته شدممممم

خسته شدم ازخودم و دنیامم
خسته شدم ازخودم و دنیامم


دیگه حالا به دبیرستان رسیدم و ازشدت غم و تومخی ها به درجه ای به نام بیخیالی رسیدم مثل این میمونه که بخوای تو اقیانوس سنگ بندازی همین شد که بهتر شدم.

غم یه خاصیتی داره که آزار میده اما وقتی شدت و زمانش زیاد بشه بی حسی میاره،بیخیالی میاره و کلا ادم خیلی قوی ازت میسازه.


 اگردردی داری تحمل کن. روی هم که تلنبارشد. دیگرنمیفهمی کدام درد کجاست کم کم خودش بی حس میشود...
اگردردی داری تحمل کن. روی هم که تلنبارشد. دیگرنمیفهمی کدام درد کجاست کم کم خودش بی حس میشود...




بعد از اینکه دیگه مثل یه انسولینی شده بودم جای آمپول دردنداشت برام.
شروع کردم به فکر کردن،به تنهایی هم عادت داشتم از سابق.حالا بعد اون همه طوفان،اقیانوس فکربه ارامش کرده.فکر کمال کرده.

https://virgool.io/@mrsami/%D8%B1%D9%86%D8%AC-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-hdevinlw6lai


دراون ایام افسردگی و میگرن شدید داشتم که زندگی رو مختل کرده بود و با تفکر خودم تونستم به درمان خودم کمک کنم و بهبود100%برسم.

اما این زندگی،سبک زندگی رو پیش آینده ی خودم گذاشت که تا الان به مشکل برنخوردم بااون.
مقاوم شدم به طوری که مشکلی برام پیش میاد بهم نمیریزم.
آرامشی دارم وصف نشدنی.
آرامش روح روان.
روابط خوب با آدما در کنار عادت به تنهایی.مکمل خوبی هستند.
از زمان خودم و هم سن های خودم همیشه سعی کردم جلوتر باشم.
با ادما می سازم و هیچکس مشکل خاصی باهام نداره.
کتاب خواندن رو سبک زندگیم کردم.
خیلی راحت توانایی مدیریت خودم رو دارم.
واز همه مهم تر هرکس بامن صحبت میکنه ارامش میگیره میگن کسی که پیشترین درد رو داره پیشترین درصد آرامش رو به بقیه میده.
وکسی هستم که تمام رازهای اطرافیانم را میدانم تقریبا(گوش شنوا).
رفیق کم دارم و عقیده دارم کیفیت بهتر از کمیت هست.
عاشق تنهایی هستم و باهاش مشکل ندارم به هیچ وجه.

ازپدرم پرسیدم تو تمام ایام زندگی من رو میدونی آیا فکر میکردی اینطور حالم خوب بشه و به موفقیت برسم؟جواب جالبی داد که گفت نه پسرم.فکر نمیکردم.
اما من تونستم...

احتیاج به باورکردن کسی هم ندارم اما این زندگی واقعی من بود.البته کسری هایی هم داشته است.

این مطالب رو گفتم،تا شاید کسی فکر تغییر به سرش بزند،کسی که شرایط همسان من رو داره ویا شایدم بدتراز من فکر نکنه زندگی به آخر رسیده.

https://virgool.io/@mrsami/%D8%AA%D8%AC%D8%B1%D8%A8%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86-%D8%AC%D8%B0%D8%A8-%D9%88%DB%8C%D8%A7%D9%82%D8%AF%D8%B1%D8%AA-%D8%AA%D9%81%DA%A9%D8%B1-sbamt8ttkm94

وشایدکسی،گستره ی سلطنت خودرا،به اندازه ی شانه هایش تغییر دهد... (:
سخت گرفتن زندگی مثل این می ماند که یک قابلمه ی داغ روی دستت قراربدهی و فریاد بزنی چرا دستم میسوزد اخه...

یک زندگی واقعیخوددرمانیقدرت ذهن
توحتی نمیتونی دنیای منو تصور کنی چه برسه،درکش کنی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید