خوب یادمه زمان بچهگیمون فروشندههای آبزرشک و آلبالو قالبهای یخ رو طبقه پایین چرخ مخفی میکردند که آب نشه.با یک میلگرد و یا جسم سخت دیگر یخها را همان پایین قلع و قمع میکردند که البته در زمان درگیری با مشتری و یا برخورد با گاریهای دشمن با تغییر کاربری میتوانست تبدیل به صلاح و آلت قتاله شود .
یه سطل آب هم بالا داشتند که هر وقت مشتری سفارش میداد در جهت حفظ اصول بهداشت و پاستوریزاسیون هرچهبهتر محصول،دست خود را تا مچ درون لیوان میکردند ،با مهارت خود یخ را درون آن حفظ و سپس دست خود را تا آرنج درون سطل میکردند و لیوان را غسل میدادند.
برای رسیدن به نتیجه مطلوب و مطمئن شدن از فرآیند ترکیب مواد مغذی و آلی چند بار اینکار را تکرار میکردند و سپس با یک فوت محکم مگسها را به کریدور خود برمیگرداندند.در طول روز آنقدر این کار را تکرار میکردند که حتی میشد از کف دستشان آب خورد.تمامی مراحل در حضور مشتری انجام میشد.دیدن این سطح از دلسوزی و پایبندی به اصول و اخلاق برای خانوادهها جذاب و دلچسب بود.
آن زمان مردم بهداشت را بیشتر رعایت میکردند.
بلالپزها قبل از اینکه بلال را به شما تحویل دهند،به خاطر حس مسئولیت بالا و تعهد به مشتری خودشان یک گاز کوچولو به بلال میزدند تا خدایناکرده خام دست ملت ندن.وقتی مطمئن شدن کاملا پخته،دست و بلال رو با هم میکردند توی آبنمک.هم ضد عفونی میشد هم با نمک.بلاخره قدیمیها یه عقلی داشتن که میگفتن: نگندد نمک. تازه مردم وقتی چندتا گاز میزدند ،اگر احساس میکردند کمی کم نمک شده چون آبنمکش را زیاد هورت کشیده بودند،دوباره بلال و دست و ابریشمهای وزوزی و آستین خود را تا مج میکردند در آن آب جادو و با لذت فراوان نوشجان میکردند.کرونا هم نمیگرفتند.
در شهر ما یک پیرمرد مهربان بود که دوغ محلی میفروخت.کجا؟ دقیقا کنار پلههای توالت حرم.به فکر مردم بود.استدلالش این بود چون مردم ممکن است زیاد خودشان را تخلیه کنند،پس باید برای جایگزینی مایعات از دست رفته چارهای اندیشید.خدابیامرز چشمش همیشه به توالت بود تا کسی که با چند نفس عمیق از آسودگی حاصل از رهایی از مستراح بیرون میآید فشارش نیافتد و یک لیوان بزرگ 100تومانی که جلوی چشم همان مشتری در سطلش شناور میکرد تا خیس بخورد،پر از دوغ کُند تا لبخند رضایت مشتری نصیبش شود.همیشه هم میشد.
اکثر فروشندهای خیابانی مجهز به یک سیستم فراهوشمند هواشناسی اینترنال بودند.جهت وزش باد و سرعت آن را به خوبی پیشبینی میکردند و وقتی که دلشوره داشتید که خاک سیگارشان الان است که بریزد رو غذایی که در دست دارد و برای شما آماده میکند،در همان لحظه بادی میآمد و میوزید و با خود میبرد.من همیشه شگفتزده میشدم .البته گاهی هم پیشبینیها درست نبودند و خاک سیگار مستقیم میریخت داخل غذایتان.ایرادی نداشت،حکومت به این بزرگی نمیتواند همهچیز را درست پیشبینی کند،اصغر آقا باقالی فروش که جای خود داشت.البته باز هم با یک راهکار علمی غذا را سالم به مشتری تحویل میدادند. آنهم فقط با یک یا نهایتا دو فوت محکم.
پخش و خوردن آبمیوه نذری در خیابان هم که طرفداران خودش را داشت.یک پارچ بزرگ آبمیوه سنایچ یک لیوانِ استیل یا پلاستیکی معمولا به رنگ آبی و قرمز.همین.با چرخاندن ته مانده نفر قبل داخل همان لیوان و ریختن آن روی زمین،نفر بعد با اشتیاق کامل محتویات لیوان را نوش جان میکرد.تازه ثواب هم داشت.
آن زمان که انبر هنوز اختراع نشده بود خریدن چغاله بادام و گوجهسبز و آلبالو خشک لذت بیشتری داشت.
با پرداخت بیست تومان یک قیف کاغذی که از روزنامههای روز قبلش تهیه کرده بود را با دست پر میکرد و روی ترازو میگذاشت.عدالت و انصافشان هم انصافا زیاد بود.اگر ذرهایی کم بود آنقدر با دست کم و زیاد میکرد تا به میزان برسد. و تاکید اکید بر اینکه نَشُستَش خوشمزه تره!
احترامشان به برکات خداوند ستودنی بود.اگر نانی روی زمین میافتاد از چرخه مصرف خارج نمیشد بلکه با تکاندن آن و فوت کردن علاوه بر اینکه تمامی میکروبها ناچار به خروج و ترک محل میشدند برکت خدا هم حیف و میل نمیشد.طبق معمول ثواب هم داشت.
خاطراتم یک یک جلوی چشمم رژه میروند.میشد این جملهها را تا چند صفحه ادامه داد.