سال اول دبستان معلم ما خانم رستمی بود.مهربان و دلسوز و دوستداشتنی با چشمان آبی و پوستی روشن.شوهرش هم معلم کلاس پنجمیها در همان مدرسه بود.چشمان آبی،پوستی روشن و موهایی انبوه.پسرشان هم در مدرسه ما بود.کلاس سوم.نامش را یادم نیست ولی چهرهاش را به خوبی بیاد دارم، چشمانی آبی با پوستی روشن.دخترشان هم که اسمش را به خوبی یادم مانده،در کلاس اول ابتداییِ مدرسه دیوار به دیوار ما بود.
بدلیل اینکه خیابان باریک بود و تعطیلی همزمان دو مدرسه خیابان را به طور کامل مسدود میکرد،دخترها ۱۵ دقیقه زودتر از ما تعطیل میشدند.دخترِ خانممعلم هم بعد از تعطیل شدن در اتاق معلمان مدرسه پسرانه منتظر والدین و برادرش میماند.یک روز که بیتابی معلم ما را میکرد،او را به مادرش تحویل دادند.پنج دقیقه به تعطیلی مانده بود که از اقبال بلند من،خانم رستمی دید تنها بخش خالی نیمکتها،کنار من است.به محض نشستن دخترش عاشقش شدم یا خیال کردم عاشقش شدم.
موضوع را با مادرم در میان گذاشتم و لبخندی زد و جدی نگرفت.تا روزی که برای اردو مادرم برای بدرقه من تا اتوبوس مدرسه همراهیام کرد.خانم معلم برای دخترش هم مرخصی گرفته بود تا با ما به اردو بیاید.همانجا به مادرم گفتم : من میخوام با این ازدواج کنم.
مادرم که متعجب شده بود سعی میکرد با انجام همزمان و ترکیبیِ لبگزیدن،نیشگون گرفتن از من و لبخند زدن به شکل کاملا آبرومندانه من را از دختر خانم رستمی دور نگه دارد.
من که تمام عزمم را برای ازدواج جمع کرده بودم،در حالی که بیش از نیمی از مایعات بدنم رو بدلیل اشک ریختن از دست داده بودم،پیدرپی با انگشت به دختر اشاره میکردم و میگفتم :همین همین من فقط همینو میخوام.خانم معلم که متوجه ناراحتی من شده بود جلو آمد و پرسید:مشکلی پیش اومده خانم ضامنی؟
مادرم جواب داد که :طور خاصی نیست،حل شد.
با اصرار گفتم که: خانم من میخوام با دخترتون ازدواج کنم.
روی صبوری و مهربان بودنش حساب کرده بودم.جواب هم گرفتم.گفت:چی از این بهتر که یه چشم آبی دیگه به خانوادهمون اضافه بشه.ولی باید یکم دیگه بزرگتر شی بعد.
شرط را پذیرفتم و خوشحال روز را سپری کردم.
روز بعد قبل از زنگ اول،من را به گوشهای برد و سر صبح یک سیلی آبدار به صورتم نواخت.
دستش درد نکنه.دیگه تا زمان ازدواج فاصله من و عاشقی چیزی شبیه ارتباط زمین و خورشید بود که پشتش را به ما کرده.