در کودکی، جهانی کوچک داشتم؛
اما در آن جهان کوچک، مردی زندگی میکرد که بزرگتر از همهچیز بود.
مردی با شنلی سیاه، ریشهای کوتاه، چهرهای آرام…
و حضوری که برای من مثل سایهای امن بود.
من باور داشتم مهربانیاش بیمرز است،
و قدرتش پایان ندارد.
من او را شوالیهی زندگیام میدانستم.
اما یک روز — روزی که فقط کودک بودم و داشتم بازی میکردم — آمد.
نه حرفی زد، نه پرسید،
فقط دست بلند کرد
و سیلیای محکم به صورتم زد.
لحظهای کوتاه بود.
اما جهان کوچک من ترک برداشت.
نه از دردِ صورت،
از دردِ فهمیدن.
فهمیدم کسی که فکر میکردم پناه است،
گاهی خودش میتواند طوفان باشد.
سالها گذشت…
اما آن صحنه هرگز از ذهنم نرفت.
تا یک روز، در خیال و خاطرهای که نمیدانم خواب بود یا بیداری، خودم را دیدم:
من دیگر کودک نبودم.
بدنم بزرگ شده بود،
زرهی درخشان به تن داشتم،
و شنلی پشت سرم آرام موج میزد.
من یک شوالیه شده بودم.
شوالیهای که همیشه دنبالش بودم…
اما اینبار خودم بودم.
و او…
آن مرد بزرگِ قدیمی، روبهرویم ایستاده بود.
اما کوچکتر از همیشه.
آنقدری کوچک که انگار تمام بزرگیهایش فقط در نگاه کودکی من بوده است.
دستم را جلو بردم، یقهاش را گرفتم،
و به چشمانش نگاه کردم.
نه با خشم.
نه با انتقام.
با یک سؤال آرام:
«تو واقعاً این بودی؟»
او ترسیده بود.
میلرزید.
انگار تازه فهمیده باشد من بزرگ شدهام.
اما من…
نه او را زدم
نه تنبیه کردم
نه فریاد زدم.
آرام پایینش گذاشتم.
او با عجله دوید و دور شد؛
مثل انسانی که میخواهد از سایهی حقیقت فرار کند.
و من ایستادم.
ایستادم و نگاهش کردم که کوچک و کوچکتر میشود…
تا جایی که فقط یک نقطه شد.
یک نقطهی دور، در گذشته.
در همان لحظه فهمیدم:
سالها نقشها اشتباه نوشته شده بودند.
او شوالیه نبود.
من بودم.
این من بودم که بزرگ بودم،
و فقط دیر خودم را دیدم.
شنلم را روی شانهام مرتب کردم،
نفس عمیقی کشیدم،
و آرام زمزمه کردم:
«گاهی آدمها بزرگ نیستند…
این دلِ کوچک ماست که به آنها اندازههای اشتباه میدهد.
و وقتی بزرگ میشویم،
نه آنها را از دست میدهیم،
بلکه خودمان را پیدا میکنیم.»🌙