کور تقلبی!
دوست آنست که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی (سعدی)
محل ما جایی است که پر از مهاجرین افغانستانی است.
حدود دوسال پیش دوستی افغانستانی داشتم که از یک باند خلافکاری پنج نفره افغانستانی متنفر بود.
البته آنها هم از او بدشان می آمد. دوستم حتی موضوع را نژادپرستانه میکرد! به آنها لقب«افی گوجه» را داده بود. «افی» همان افغانستانی است!
بهش میگفتم: «آقا جان مگه خودت افغانستانی نیستی؟! پس چرا کشور خودتو مسخره میکنی؟»
با افتخار می گفت: «من عربم!» (سید بود).
اوایل جنگ شان در حد فحش و بدوبیراه و نهایتا پس گردنی بود ولی بعد به جایی رسید که یک روز دوستم به من گفت: «تو همیشه پشت من بودی، تو همیشه بهترین دوست منی...»
شاخم درآمد! بین ما اصلا رسم نبود که از هم تعریف کنیم! مشکوک شدم. گفتم:«راحت باش، به من مشکلتو بگو!». او هم که انگار منتظر این حرف من بود گفت: «میای بریم قرار دعوا؟!»
بهش زل زدم. باورم نمیشد اینقدر صریح و رک و راست بگه بیا بریم دعوا!
بهش گفتم: «نکن این کارارو. بچه مردم یک چیزیش بشه چی؟ اصلا اون به درک، چاقو کشی کنن چی؟...بیا از خر شیطون پایین!...»
مثل این زن هایی که میخواهند طلاق بگیرند گفت: «همیشه میدونستم هیچ پخی نیستی! همیشه...برو! دوستیمون تموم شد…! بی معرفت! مگه اجتماعی رو نخوندی؟ مرحوم سعدی میگه...میگه…اممم دوست آن است که ...درماندگی…؟ چیز! اونا پنج نفرن اگه من بمیرم حلالت نمیکنم!»
دلم برایش سوخت. باید کمکش میکردم اما نه به هر نحوی. بهش گفتم: «هر کاری میخوای بکنی بکن! من دعوایی نیستم!»
مدرسه که تمام شد لبخندی زد و پابه پایم آمد. بهش گفتم: «شما که قهر بودی؟ نقشه جدیده؟»
گفت: «نه، به حرفات فکر کردم منطقی بود! اومدم که مطمئن شی نمیرم دعوا»
حس کردم پشت سرم چند نفر دارن میان.
«بگیریدش! حالا دیگه از قرار دعوا فرار میکنه!»
پشتم را نگاه کردم. باند خلافکارهای افغانستانی را دیدم.
دوستم سریع پشتم پناه گرفت! بهش گفتم قضیه چیه؟
گفت: «اممم...هیچی من اصلا اینارو نمی شناسم»
سریع تر از اون چیزی که فکر میکنید دعوا شروع شد.
من هم جوگیر شدم و چند نفر را کتک زدم. دوستم هم در اندازه توانش چند تا پس گردنی و مشت به دشمن زد. ناغافل یکی از دشمنان یک مشت نسبتا محکم به کنار چشمم زد و قدرتی خدا ناظم مدرسه همان موقع از آنجا رد می شد!
«اینجا چه خبره؟ با لباس مدرسه دارید دعوا میکنید؟ خجالت نمیکشید آبروی مدرسه را می برید؟»
من هم چشمم را گرفتم: « آقا...آقا...اینا دارن ما رو میزنن»
آقای ناظم به من گفت:«پسرم چیزی نیست زود خوب میشه! زود برو خونتون»
همینطور که دور می شدم صدای آه ناله شان را می شنیدم که از ناظم کتک میخوردند!
در دلم خندیدم. به خانه که رفتم در آینه چشمم را نگاه کردم. به اندازه یک عدس کبود شده بود. دردش هم کم بود.
فردای آن روز زنگ اول ناظم همونی را که من را زده بود از صف بیرون آورد و دو تا پس گردنی بهش زد و جلوی تمام بچه ها دو هفته اخراج موقتش کرد. از همان وقت عذاب وجدان سراغم اومد. هر چند دقیقه یکبار بینایی ام را تست میکردم. یعنی مثلا تعداد انگشتام را نشان خودم میدادم. بعضی ها هم به من میگفتند: «نامردی کردی ها!» من هم زیاد اهمیت نمیدادم. بعد از دو هفته که به مدرسه برگشت سعی کردم از دلش در بیارم. کمی بعد باهم دوست شدیم و هنوز هم به آن خاطره میخندیم!
اخراج شدنش هم در رزومه قلدریش یک برگ برنده طلایی است! من هم که چاکر شما کور تقلبی هستم.
#نویسندهـنوجوان
#خاطره