محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

تمرین نویسندگی پنج

این هم آن روی سگم!

تازگی ها یک فردی به نام پیمان برازنده آمده بود محله ما و سکونت کرده بود. چند روزی همه چیز عادی بود؛ گاهی همسایه ها می آمدند و سلام علیک و احوالپرسی می کردند.تا اینکه یکی از همسایه ها دور از جون شما مریض شد و خواست برود بیمارستان. آقا پیمان که فهمید سریع کیفش را جمع کرد و رفت خانه مریض. حدود یک ربع بعد. آن مریضی که باید بستری می شد.از سر کوچه تا ته کوچه بندری می رقصید می گفت:« خوب شدم، شفا شدم عاری از بلا شدم، شامل لطف خدا شدم، نانای نای نای...»

همسایه ها از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورند تا ظهر آن روز برای اینکه آقا پیمان چشم نخورد هفت و هشت و ده تا تخم مرغ جلوی خانه آقا پیمان شکاندن و یک یک کپه اسفند دود کردند و تا آقا پیما بیرون آمد یکی بهش گفت:« آقا پیمان قربونش! من بابام بد حاله...» دیگری گفت:«پسر عمه پسر خاله پسر عموی مامانم بواسیر داره ...» و خلاصه هر کسی سناریو برای خودش چید از اون داروهایی که به مریض داده بود خواست آقا پیمان گفت:« اون دارو نمک تفلیسه فقط توی جایی آب دهان مار گانا گانایی ریخته باشه در می آد و خوب تو این وضعیت مورگانا گانایی گیر نیست پس این نمک گرونتر از نمک های معمولیه.قیمت این نمک گرمی صد هزار تومنه!»همسایه ها اول من من کردند و گفتند:«آخه حق همسایگی چی میشه؟!»آقا پیمان خواست مثلا قهر کندو در خانه اش را ببند که همه قبول کردند. میلیون ها تومن برای حسابش واریز شد. قضیه به نظرم مشکوک بود. آخر نمک درخت نیست از جایی در بیاید.حالا گیریم که از جایی در بیاید! مار گاگا نایی نداریم!گریم داشته باشیم!مار است! اژدها یا پری یا یه همچین چیزی نیست.سابقه نداشته تف هیچ حیوانی نمک به وجود بیاورد. باید فکری میکردم؛ تصمیم گرفتم برم شاگردیش را بشوم تا از حقه ی کارش سر در بیاورم.بهش گفتم:«من همیشه دلم می خواست کسی مثل شما تو توی محله ما باشه که دیگر الکی پول دوا و دکتر ندیم.الان هم شما هستید اما خدا را چه دیدی؟ یه دفعه آمدیم و شما شهرت جهانی پیدا کردی اونوقت همه شما را میخوان اگر میشه من را به شاگردی بپذیرید تا بتونم به مردم این محله کمک کنم» اول گفت:«تنها کار میکنم» بعد گفتم جان مادرت قبول کن!فکر نمیکردم این جمله کارساز شود گفت:« مادرم برام خیلی عزیزه!باشه» بهم گفت:«ببین فرمول من سریه!نباید کسی بفهمه وگرنه از اینجا میرم و میگم تو توی کارمن فضولی کردی اونوقت کسی باهات دوست نمیشه ...آبروت میره حالا قول مردونه میدی بین من خودت باشه؟! راستی دو تا قانون هم داریم! یک با جورج مهربون باش! دو اتاق من نیا!»

قبول کردم.از مادرم اجازه گرفتم چند روزی پیش آقا پیمان بمانم و شاگردی کنم او هم که بدش نمی آمد توی چشم هم چشمی ها با عمه و مادربزرگم(پدری)و جاری بگوید:«آقا پسرم دکتر است» قبول کرد مختصر وسایل برداشتم و رفتم خانه آقا پیمان.خانه اش دلگیرترین خانه ی دنیا بود!همه جا بوی پیتزا و سوسیس می داد. آقا پیمان کله کچل و چشمان، آبی سبیل مسواکی داشت لاکردار اگر مو داشت با هیتلر مو نمی زد و همه خانه اش عکس هیتلر در حالت های مختلف(حتی نشسته بر توالت) را داشت. صدایش هم پارازیت داشت و بعضی وقت ها متوجه نمی شدم چه می گوید!

تصورم از جورج یک توله سگ سفید با پشمی شبیه فرچه توالت بود.اما جورج ؛آن حیوان گرگ بود!آقا پیمان آنچنان دوستش داشت و مهربانانه لیسش میزد که...اصلا ولش کن زیادی رمانتیک شد! چند روزی که گذشت در ساخت دارو دستم راه افتاد ولی آخرین مرحله را آقا پیمان در اتاقش انجام می داد. تا اینکه بعد از چند وقت هر دفعه یک ماده اضافه تر می گفت و تا به جایی رسید که مرحله آخر هم من انجام میدادم و حس کردم اهالی محل معتاد آن دارو شدند و مرحله آخر را چشیدم

مزه اش مثل توصیفی بود که دایی پلیسم از مواد مخدر شیشه کرده بود:«کمی تلخ و بی مزه و حال خوبی به آدم می دهد»

فردای آن روز از آقا پیمان اجازه گرفتم بروم خانه او هم اجازه داد مقداری از ماده ای که مرحله آخر میزدیم را گذاشتم جیبم و کنار در بودم که جورج لعنتی خرناسه کرد و آقا پیمان گفت:« جورج میگه ماده مرحله آخر را همراه داری متاسفم ولی باید بگردمت» بعد از جیبش یک کلت شاه کش در آورد ومثل فشنگ از در خارج شدم آقا پیمان همراه جورج راه افتاد دنبالم. ترسیده بود سریع زنگ خانه را زدم و وارد خانه شدم دایی پلیسم خانه مان بود. چایش را هورت کشید. گفت:« آقا صادق چی شده پریشونی؟»

مقداری از اون ماده مرحله آخر دارو را به دایی دادم و گفتم :« دایی این چیه» کمی خورد و بی درنگ گفت:« اینو از کجا آوردی؟این شیشه س!این حکومش حداقل پنج سال حبسه!» بعد به پنجره نگاه کردم آقا پیمان رفته بود دایی تفنگش را برداشت و رفت جلو در خانه آقا پیمان و او را تهدید کرد که اگر بیرون نیاید او میاید و تو آقا پیمان را دستگیر میکند . آقا پیمان از یک بلندگو گفت:« فکر کردید الکیه که منو بگیرید؟! پلیس اینترپل دنبال منه!»

بعد از پنجره بیرون آمد و یک کلاشینکف در دست داشت.آقا پیمان دوباره گفت:« تو تا دو متری خونه ی من هم نمیتونی بیای!» فکر نمیکردم یک دارو فروش تیربار داشته باشد! دایی ترسید ولی سریع به خودش مسلط شد و زنگ زد پلیس:« سلام من سرهنگ فاتحی هستم برام ماموریت پیش اومده میشه نیروی ویژه را برام بفرستید؟» پلیس جواب داد:« بهتره خودت اعتراف کنی چی مصرف میکنی !چون ما اینجا سرهنگ فاتحی نداریم بنابراین مزاحم نیروهای آماده باش ما نشو» دایی بهم گفت باید از پشت بوم بغلی بریم تو و گاز اشکاور بندازم بعدهم بگیرمش و خلاص! بهش گفتم :«دایی من چیکار کنم؟» گفت:« مهمترین وظیفه تو یه ماموریت ؛نگهبانیه! همین جا وایمیستی و نگهبانی میدی» بعد هم بدون هیچ حرفی نرده را گرفت رفت بالا پشت بوم همسایه. من هم فکری به ذهنم رسید رفتم داروخانه مردم رفته بودند داشت تعطیل میکرد که بهش گفتم :« آقا دکتر کجایی؟ اکرم خانم مریض شده گفته سریع بیاید.» راستش آن بنده ی خدا سیکل داشت و بابایش دکتر بود. اما چم خم دارو فروشی را به آن بنده خدا یاد داده بود. تا بهش گفتم«آقا دکتر» جو گرفتش و مغازه را رها کرد رفت! من هم رفتم داخل داروخانه یک آمپول بیهوشی (برای اینکه یادش نرود روی جعبه آمپول نوشته بود آمپول بیهوشی)بعد رفتم زنگ خانه آقا پیمان را زدم با یک دست در را باز کرد و با یک دست دیگر دایی را که به صورت بسته بندی شده بود نگه داشته بود و تفنگی را به سمتم گرفت بهش گفتم:« شما که داییمو گرفتی فقط یه خواسته قبل از مرگ دارم اونم اینه که بهتون دست بدم من واقعا چیزهای پرباری از شما یاد گرفتم.» آقا پیمان گفت:« حال کردی گفتم بهت فضولی نکن این هم آن روی سگم! ببین من از جوج وحشی ترم...» به دستش دقت کردم و بهش گفتم:«میدونید شباهت دیگر شما به جرج چیه؟» گفت:« چی؟»سرنگ را با تمام قدرت در دستش فرو کردم و دارو را تزریق کردم. گفتم:« هر دو تون شکر مغزید!»بلافاصله خوابش برد و دایی را آزاد کردم. آقا پیمان را تحویل پلیس دادیم و گرگش جورج را به باغ وحش دادیم.پلیس پس تحقیقاتش به من آفرین گفت و افزود:« این آقا اسمش مایل دلابرویه! این مرد نابغه بیش از شش زبون رسمی دنیا را بلده و شیشه را مخلوط با چند طعم دهنده میکنه. به عنوان دارو هایی همچون نمک تفلیسی و… مردم به تدریج معتاد این داروها میشن و قیمت دارو بالاتر میره پلیس اینتر پل گفته این آقا را میخواد جر بده وسطش کاهو و خیار شور و ژامبون بچینه!»

و اما همسایه ها به مدت چند ماه در حالت نعش مود بودند و وقتی دیدند نه از شیشه خبری است نه از آقا پیمان به صورت طبیعی ترک کردند.

مواد مخدرکلاهبرداریداستان زیبا
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید