دوهفته بعد...
«میرن آدما فقط ازشون یک خاطره میمونه
گلچین روزگار عجب بدسلیقه است...جان؟ آها گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است … هی ...هی...جان؟
فیات مدل۵۲ با پلاک تهران۱۳۱۲ جلو قبرستون پارک کرده گفتن اگر برنداری یک چرخ نه چهار چرخ...هییی ...پنچر نه پاره ...آخ آخ آخ آقا هر کی مرحوم تقی رستگار رو میشناسه جون مادرت حلالش کن جان؟ بله دوستانی که حلال نکنن یک دور برق گرفتگی مهمان ساواک هستند!...»
فرهاد گفت:«ای بابا یه بار شانس در خونمونو زد تو باید سکته بزنی؟از خوشی بودا!آخ آخ زن دیدی کار دنیارو؟»
سمیه گفت:« آره...میگم حالا گنجه چی میشه؟»
فرهاد گفت:« خدابیامرز تک و تنها بود نه زنی نه بچه ای هیچی! وارثش ماییم دیگه» سمیه گفت:« آخه گنجش عادی هم نیست فقط ما بلدیم باهاش کار کنیم!» فرهاد گفت:« راست میگی زن گنجش چیزی نیست که بشه تقسیم کرد!»
ناهار را خوردند و به خانه برگشتند. خانه بهم ریخته بود و جلوی جعبه ی گنج یک کاغذ بود فرهاد بلند، بلند خواند:«تا یک ساعت دیگه مسابقه بین مستر جونز و آقای سالاری شروع میشود.»فرهاد با تعجب گفت:« مسابقه؟ اصلا تو قرار ما نبود خیلی راحت قرار بود گنج بفروشیم و بریم خارج و تمام!» مهران گفت:« بابا بنظرم نقشه عوض شد چون تا یک ساعت دیگه نریم معلوم نیست چی بشه!»
فرهاد به ساعت نگاه کرد ساعت دو بود.خانوادش را جمع کرد و گفت:« ببینید ما با هم متحدیم با چی؟ با وابستگی و عشق وابستگی مثل یک چاقو میمونه هم میتونه بره تو تن دشمن هم میتونه بره تو قلب ما! اما جونز با پول گروه تشکیل داده و سربازاش براش مهم نیستن ما همه برای هم مهمیم پس حاضرید به اون آمریکایی خپل بگیم اینجا که سم مبارکو نهادی ایرانه ذره ذره خاکش مال ماست گنجش که بماند! حالا کی حاضره با من بیاد تو دل خطر من خودمم نمیدونم پشت اون دروازه چیه باید بریم و ببینیم اونجا رو شما ها بعد از پنجاه هزار سال اولین نفری نفر هستید که پا به دنیایی جدید میزارید!مهران، احمدو سمیه شما خانوادم نمیخوام اذیت شید ولی باید واسه ی ایران بریم!»
سمیه گفت:«باشه ولی ایران کیه؟ هی هم داری اسمشو میبری نکنه عاشق ایرانی!»
مهران و احمد هم قبول کردند و فرهاد به سمیه گفت:«معلومه که عاشق ایرانم!» سمیه گفت:«پس چشت دختر حاج ابرامو گرفته ها همون چشم آبیه؟ تو که چشم آبی میخواستی چرا منو گرفتی؟!»فرهاد گفت:« بابا جان کشور ایران را میگم!»سمیه گفت:« چه خوش اشتها نترکی فری! ایرانو نگفته کشور هم اضافه شد رفتی عاشق دختر ماشالله هم شدی همون دماغ باریکه؟»
فرهاد گفت:« خانم سرزمین ایران، مجموعه ای از ۱۳ استان را دارم عرض میکنم» سمیه گفت:« قشون کشی میکنی مرد؟ استان کیه؟» فرهاد گفت:« من غلط خوردم خانم خوبه؟ نه از ایران اسم می برم نه توران نه استان نه کشور نه درد نه کوفت! تا نیم ساعت دیگه دروازه بسته میشه بیا الان بازش میکنم بریم!» سمیه که آرام شده بود گفت:« باشه بزار این قائله ختم شه من میدونمو تو و ایران و توران و استان و کشور و…!» فرهاد رفت داخل دروازه و خانواده اش هم وارد شدند. صدایی آمد:« به سیستم انسان های خاص خوش آمدید برای نشان دادن لیاقت خود و دریافت کلید بخش دوم گنج باید پنج مرحله را پشت سر بگذارید تا به کلید برسید و میتوانید با حلزون ها ی جادویی تان با رقیب صحبت کنید
مرحله ۱ معبد خوفناک
معبد سنگی با مشعل های روشن ظاهر شد آنها باید هر چه زود تر از معبد خارج می شدند. مهران پایش را روی یک سنگ گذاشت مشعل ها خاموش شد و زیر پایش آب حس کرد.اما نه آب معمولی آب غلیظ آبی که بیشتر شبیه خمیر
بود.فرهاد گفت:« چسبه و ما نمیدونیم؟» سمیه گفت:« خمیر بی رنگ چسبناک چه مرگ مزخرفی بشه!» فرهاد گفت:« ببینید کلیدی دسته ای چیزی پیدا میکنید یا نه!»مایع تا مچ پا رسیده بود! چشم،چشم را نمیدید! وضع اسفناکی بود.ناگهان دستی روی کمر فرهاد خورد و گفت:« سمیه اذیت نکن»
سمیه گفت:« وا! منکه از تو دورم!»
بعد گفت:«مهران،احمد اذیت نکنید!»
مهران و احمد گفتند :«بابا جلوتیم!» فرهاد گفت:«یا خدا پس کی زد تو پشتم!؟»صدای آقای رستگار آمد:« فرهاد تقی ام نگران نباش!» فرهاد گفت:« شما که...شما که مرده بودی!»
آقای رستگار گفت:« ما خاص ها دو نوع مرگ داریم مرگ موقت مرگ دائم اگه الان برنده شیم میتونی با آرزوت منو برگردونی به زندگی ولی اگه نشیم...»بعد شروع کرد به گریه کردن. فرهاد گفت:« ما مطمئنیم برنده میشیم!»
آقای رستگار گفت:« تو آرزوت پول که نیست نه؟ یعنی تو آرزوت زندگی منه دیگه؟» فرهاد گفت:« حتما همینه!»
بعد فرهاد فندک در آورد و یک آجر با نقشه ای مطابق معبد دیده شد که چند تا مهره رویش بود. یک مهره مرد یک زن و سه تا مهره ی لب پر فرهاد گفت:«این یک زن ممکنه سمیه باشه یک مهره هم که منم و سه تا لب پر که احتمالا دو تاش بچه هامن و اما اون یکی...» آقای رستگار گفت:« توی فرهنگ ما مرده دوباره متولد میشه و من مرده ام پس اون منم خب حالا اینجا یه متن داره افراد را مقام گیری کنید تا به فرار برسید!»مایع تا نیم تنه گروه آمده بود فرهاد زمزمه کرد:« خب من که الان از همه بالا ترم و سمیه یک مقدار باید پایین تر از من قرار بگیره و بچه ها و تقی هم یک مقام دارن...ذوزنقه باید دنیال شکل ذوزنقه بگردیم!»بعد شروع کردند به گشتن مایع تا گردن گروه آمد. آقای رستگار گفت:« ذوزنقه رو داریم میبینم ذوزنقه روی نقشه است» و مهره ها را فشار داد و نور سبزی تا عمق مایع بی رنگ رفت. فرهاد سریع رفت زیر خمیر با اینکه سخت بود ولی تلاش از فشار مایع بدنش کبود شد ولی بالاخره آجر را فشار داد و دریچه ای بیرون آمد و مایع خارج شد .همه راحت شدند و دری به قسمت بعد باز شد.
بخش دوم چندگانه ها!
این بخش سه مرحله کوچک دارد که باید ازشون بگذرید
مرحله یک جایی که روح ها ناشناس اند! شما با ید روح ها را به بدن اصلی شان برگردانید و مواظب باشید روح ها از بنفش و آینه متنفرند!
سالنی با آینه های بنفش ظاهر شد! نور کمی از پنجره ای روی سقف تعبیه شده بود میتابید. فرهاد گفت:« ای وای تو رو خدا چقدر عجیبه اینجا!» آقای رستگار گفت:« فرهاد صدات چرا زنونس؟ لحنت هم عوض شده!»
فرهاد جواب داد:« فرهاد نیستم من سمیه ام!»
آقای رستگار به سمیه خانم گفت:«ببخشید شما کی هستید؟»
سمیه خانم جواب داد:« من مهران سالاری هستم عمو تقی!»
آقای رستگار به احمد گفت:« خوب منکه تقی رستگارم، بابات فرهاد که سمیه است!مامانت سمیه خانم که داداشت مهرانه و احمد کیه اونوقت؟!» احمد جواب دا:« من فرهادم» آقای رستگار با نگاه مشکوک گفت:« فامیلی ات چیه؟» احمد جواب داد:«فامیلیم سالاریه احمد سالاری ام!»آقای رستگار مطمئن شد که احمد، خودش است! و گفت:« پس بازی اینه یعنی همه تو هم اند! همدیگر را هم نمیشناسن و باید روحشون نه آینه رو درک کنه نه رنگ بنفش رو و این دوتا تنها چیزهایی هستن که اینجان!»آقای رستگار با خودش فکر کرد:« خوب باید یک روح گیری چیزی باشه نمیشه» دنبال چیزای غیر عادی گشت ولی چیزی پیدا نکرد و با خودش گفت:«خلاقیت!ما خلاقیت نیاز داریم! آینه برای روح پس باید یک مسیر بدون آینه درست کنیم با وسایلی که داریم» بعد متوجه لباس هایش شد.آقای رستگار داد زد:« آقا همه پالتو کاپشن دارید به جز سمیه خانم در بیارید!»
بعد لباس ها را به هم گره زد تا آینه ای دیده نشود و با فوت مشعل های بنفشی که نور ازشون ساطع می شد را خاموش کرد.ولی مشکل اصلی اینجا بود:کسی را نمی توانست ببیند
پس رو ی همه دست کشید هویت الانشان را سوال کرد .
و با حدس روح ها را جابجا کرد یکبار فرهاد شد مهران، یکبار مهران شد سمیه و… بالاخره همه تو جای درست قرار گرفتن و تونستن ازکنار آینه ها رد شوند بجز احمد. احمد یهو غیب شد!بعد از چند ثانیه برگشت و همگی به در مرحله بعد رسیدند احمد به آقای رستگار گفت:«شما اگه برید مرحله بعد توسط بازرس جونز کشته می شوید و در این مرحله جای من و بازرس جونز عوض شده بود و نقشه اشان فهمیدم انها معما ها را حل نمیکنند ظاهرا بادمجان برای انسان های خواص حکم طلا را دارد و کل بازی توسط بازرس جونز به ازای یک کیلو و نیم بادمجان اعلای شیراز خریده است و د رواقع شانسی برای برد نداریم!»سمیه گفت:«شهرام ساک را آوردی؟»شهرام گفت:«بله!»سمیه گفت:«خب حالا احتمالا این آقایون دارن با اینجا حال میکنن و حواسشون به ما نیست و منم دو کیلو بادمجان همراه دارم به مسئول بازی میدیم و تمام!»
شهرام گفت:«زن مثل اینکه نگرفتی چی شد!الان مسول بازی یک عدد کدوی انگلیسی به نام بازرس اسمیت جونزه و احترما هیچ غلطی نمیتوانیم بکنیم جز ادامه بازی که خب در هر صورت باخته!»آقای رستگار گفت:«بازرس جونز فقط و فقط یک بعد را خریده آدم های بعد را که نخریده فروشنده های اینجا امشب بادمجان ها را تمام میکنند و بادمجان برای خاصیت اعتیاد دارد و تا فردا صبح اگر بادمجان گیرشان نیاید الفاتحه مع صلوات راهی دنیای سیاهی میشن سیاهی ابدی! چون دروازه داران جهان پسین از معتاد های خاص خوششان نمی اید و انها را به مرحله بعد زندگی نمیبرند.ولی اگر سه روز بادمجان بخورند دیگر نیاز به بادمجان ندارند پس باید ما قلب سرزمینم را ازشان بخریم تا قویتر از بازرس جونز باشیم!»جعفر که تا آن موقع تحت تاثیر تریاک خمار بود گفت:« به بیابانی که جورنتام نام دارد بریم پای پل دره ای قلب دفن شده پشت این در بیابان است…!»