محمدسعید روحی
محمدسعید روحی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

«‌نگو، نشان بده» در کتاب به‌یادماندنی بیژن نجدی

کمتر کسی هست که دست‌به‌قلم شده باشد (و یا فقط قصد آن را داشته باشد) و درباره‌ی «نگو، نشان بده» هیچ نشنیده باشد؛ چیزی که فراتر از یک فن نویسندگی است و اگر بگوییم به شکل یک قانون درآمده است، بی‌راه نگفته‌ایم. کافی است یک یا دو کتاب نویسندگی را ورق بزنید، یا فقط سری به کارگاه‌های نویسندگی بزنید تا به صحت این حرف پی ببرید.

این نوشته با تعریفی از «نگو، نشان بده» شروع می‌شود و با نمونه‌هایی از آن در کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» به پایان می‌رسد.


«نگو، نشان بده» دقیقا یعنی چه؟

برای تعریفی چکیده از این فن، نقل قول پرتکرار آنتون چخوف کافی است که می‌گفت:

به من نگویید که ماه درخشان است، به من تلالو و درخشندگی نور ماه را در شیشه‌های شکسته شده نشان بدهید.

در دفاع از این گفته‌ی چخوف دلیل و برهان فراوان است. اگر استفاده از صفت‌ها و قیدهای تکراری و گاها طولانی، زمانی جوابگو بود و برای خواننده جذابیت داشت، دیگر چنین جایگاهی در نویسندگی ندارد. از طرفی، یکی از زیبایی های یک متن این است که تصویر ملموسی برای مخاطب بسازد و حسی را هر چه محسوس‌تر به او منتقل کند. از طرفی هم، اشاره کردن و رد شدن،‌ اثر بیشتری می‌گذارد تا اینکه حرفی رک و مستقیم گفته شود. این‌ها با استفاده از «نگو، نشان بده» است ممکن می‌شوند.

رابرت مک‌کی در کتاب مشهور خود «داستان» درباره‌ی این فن می‌گوید:

هرگز کلمات را به زور در دهان شخصیت نگذارید تا بیننده درباره‌ی دنیا، گذشته یا فرد اطلاعات بدهد. بلکه صحنه‌هایی واقعی و طبیعی به ما نشان بدهید که در آن آدم‌ها به شیوه‌های واقعی و طبیعی حرف می‌زنند و رفتار می‌کنند اما در آن واحد اطلاعات ضروری را غیر مستقیم انتقال می‌دهند.

درباره‌ی «نگو، نشان بده» سطرها نوشته‌اند و سخن‌ها گفته‌اند، پس به همین چند سطر بسنده می‌کنم. در ادامه فقط نمونه‌هایی از آن را خواهید خواند، که از کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» اثر بیژن نجدی، نقل کرده‌ام.

چرا کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند»؟

بیژن نجدی از نویسندگان باذوق ایرانی بود که با لحن شاعرانه خود نوشته‌هایی خلق می‌کرد که انگار جان دارند. هنر او را می‌توان در استعاره‌های قابل‌لمس، تصویرسازی‌های بی‌مانند و جملات پرحس و سراسر شاعرانه‌ی او دید.

«یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» احتمالا درخشان‌ترین اثر در کارنامه‌ی ادبی بیژن نجدی است و اتفاقا تنها مجموعه‌ی داستان اوست که خودش در زمان حیاتش آن را منتشر کرد. این اثر آن قدری شهرت دارد که در باب آن نقد و بررسی کم ننوشته باشند؛ البته که اینجا هم جای مناسبی برای این کار نیست، پس فقط به سراغ نمونه‌هایی از «نگو، نشان بده» می‌رویم که از این کتاب نقل شده است.


نمونه‌هایی از «نگو، نشان بده» در کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند»

  • قد ستوان آنقدر بلند بود که استوار تقریبا دنبالش می‌دوید.
  • سماور با سر و صدا در اتاق و بی‌صدا در آینه می‌جوشید.
  • سایه‌ی بزرگی از پرندگان پلی را برای چند لحظه روی رودخانه انداخت.
  • پل و مرد و رودخانه دور زدند و از چشم‌های ملیحه رفتند.
  • فنجان از روی میز بلند شد و باغ‌های چای، اتاق را دور زد.
  • کلاهی از دسته‌های کلاغ روی درختانِ غان بود.
  • پوتین روی ماسه افتاده بود و تاریکی، دستش را در آن فرو برده بود.
  • یکی از سیم‌های برق زیر سیاهی پرنده‌ها، شکم کرده بود.
  • خانم دستش را با سنگک از چادر بیرون آورد و سفیدی خیابانی را نشان داد که ته آن برف و صبح به هم چسبیده بود.
  • آب چرب شده بود،‌ روغن روی موج‌های ریزریز راه می‌رفت. دایره‌های گازوئیل، خاکستری، بنفش، هی بزرگتر می‌شد.
  • به اتاق پشت کرد و از پنجره دوباره به پل درازی که خودش را روی استخر انداخته بود، نگاه کرد.
  • طناب رخت وسط حیات پاره شد. سبدهای پنبه از روی چهار چرخه‌ای افتادند... برگ‌های افتاده، به طرف شاخه‌ها رفتند.
  • یک دایره زرد پای فانوس در حیاط نشسته بود.
  • اسب با سفیدی‌اش، روی سفیدی برف ریخت و خط سرخی از خون، پشت رانش راه افتاد که او دمش را بر آن کشید.
  • همینکه صبح، نوک پا نوک پا رسید، دهکده، خودش را از تاریکی بیرون کشید.
  • حتی اگر موهایش را رنگ می‌کرد و با دهان بسته می‌خندید تا کسی دندان‌های مصنوعی‌اش را نبیند، آن‌همه تنگ کردن چشم‌ها و زور زدن برای دیدن یک سفال، پیریش را آفتابی می‌کرد.
  • از گردن به پایین طوری آب را پوشیده بود که برهنگی‌ش دیده نمی‌شد.
  • پرده‌ای که به باد تکیه داده بود تا وسط اتاق می‌آمد و پاهای توری خودش را به من می‌مالید.
  • آسفالت خودش را روی زمین می‌کشید و درازایش را روی میدان خم می‌کرد.
  • سرتاسر اطراف آنها بی‌هیچ سایه‌ای، روشن بود بجر فنجان که آهسته از تاریکی قهوه پر می‌شد.
  • من تا سفیدی اذان صبح بیدار ماندم.
  • پشت پنجره‌‌های دو طرف کوچه، پرده‌ای از گرمای بخار‌ها آویزان بود.
  • پاییز خودش را به آبی چتر می‌زد، چادر را از تن ملیحه دور می‌کرد و چتر را از دست‌های او می‌کشید.


منابع:

یوزپلنگانی که با من دویده‌اند | بیژن نجدی | نشر مرکز

داستان | رابرت مک‌کی | نشر هرمس

نویسندگیبیژن نجدیادبیاتکتاب
یک دانشجوی سابق فیزیک که بین ستاره‌ها و کتاب‌ها پرواز می‌کرد. رو صفحات کتاب‌ها سقوط کرد و بعد دست به قلم شد. الان هم در مسیر شعر و شاعری، نویسندگی و محتواگری می‌پره.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید