یاد دارم در غروبی سردِ سرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد: کهنه قالی میخرم
دست دوم، جنس عالی میخرم
کوزه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری، شیشه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید، بغضاش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟
بوی نانِ تازه هوشاش برده بود
اتفاقاً مادرم هم روزه بود
صورتاش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگاش، ترک برداشته
باز هم بانگِ درشت پیرمرد
پرده اندیشهام را پاره کرد:
دوره گردم، کهنه قالی میخرم
دست دوم، جنس عالی میخرم
کوزه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری، شیشه خالی میخرم
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت: آقا، سفره خالی میخرید؟
پ.ن:
«شما نمیخواهید کاد الفقر و یکون کفرا را بشنوید؟ شما نمیخواهید بدونید که گاهی فشار فقر و تنگدستی و ناداری بر انسانها چنان عرصه را تنگ میکنه که حتی از زبانش درمیاد، میگه خدایا آخه این چجور خدایی کردنه؟ نمیگه؟ مردم محروم از این جمله ها نمیگن؟ نمیگن خدایا اینم شد خدایی تا من بندگیتو بکنم؟»
-شهید بهشتی-

اللهم عجل لولیک الفرج
مطلب مرتبط: