
شاید آنموقع میشد قدر آنها را بهتر دانست. اگر یک کتاب سیصد صفحهای، آنگونه بود که میتوانستی هفتهای فقط بیست صفحه از آن را بخوانی و قفلِ صفحاتِ دیگر برایت بسته باشد و آن وقت، تو تمامِ هفت روز را غرق در آن بیست صفحه باشی و با آن زندگی کنی و در انتظار بیست صفحه دیگری باشی که در راه است؛ چه میشد! البته مبادا خطا کنی و روزها را عوض اینکه به مطالعه(عشقبازی با معشوق) بگذرانی، به انتظار آن بیست صفحه وامانده باشی! نگران آنها نباش. آن صفحات روزی نوبتشان میرسد؛ نوبت خواندهشدنشان. اینگونه، «انسان» هم صبر را یاد میگیرد و هم انتظار و هم عشقبازی را و صد البته کمی هم قدرشناستر میشود. آخر میدانید؟ او کلی کتاب نخوانده دارد! کتابهای فوقالعادهای که فقط خاک میخورند و البته گهگاهی نیز تَورق میشوند و فهرستشان بررسی میشود؛ اما در نهایت به جای اول خود باز میگردند. چه کسی میداند که کِی و کجا خوانده میشوند. آیا قبل از فوت صاحبشان؟
آری، ای کاش آنها نیز همانند سریالهای نمایش خانگی برای خواندهشدنشان لهله زده میشد! ای کاش...
پ.ن:
این یادداشت را زمانی مینویسم که برای سریال تاسیان در دلم لحظهشماری میکنم، هرچند سریال سطحپایین و ضعیفی است.
مقصود از این یادداشت، رمانها و کتابهای فاخر هستند؛ نه آبطلاهای مکتوبشده مجلد!

خندان و خوشبخت باشید و هزار البته عاشق
سایر مطالب: