رابطه من با ترشیجات، مثل رابطه آب و آتش است؛ هر جا یکی باشد دیگری نیست! اصلا وقتی بوی ترشی میشنوم صورتم مچاله میشود! یادم می آید یکبار یکی دست مرا گرفت و ناغافل یک اسید ترش مزه را در دهانم چپاند و بعد با چهره رضایت مندی گفت: عالیه، کات! بعدها فهمیدم من به عنوان موفق ترین تبلیغ آبلیموی خاور میانه شناخته شدم، البته جایزه و پول هایش به کارگردان رسید و اتوی صورت چروکیده اش به من!
یک عمو داشتم که رابطه اش با خانواده ما مثل رابطه من با ترشیجات بود و از وقتی به دنیا آمده بودم ما باهم قهر بودیم،تا اینکه بالاخره با ریش سفیدی بزرگان و پایین آمدن بزرگواران از خر شیطان، دو برادر میتوانستند پس از سالها همدیگر را به آغوش بکشند و از وجود هم استفاده ببرند. قرار بر یک مهمانی آشتی کنان در منزل این عموی بزرگوار بود و ماهم سوژه اصلی! از همان قبل مهمانی فاز "من نمی آیم" و "چرا من را با خودتان میبرید" و "من کار دارم" و... برداشته بودم. خداوکیلی حق هم داشتم؛ فکر کن 20 سال به تو بگویند این سیب زمینی قصد کشت تو را دارد و تو هم چند دفعهای سیب زمینی را عربده کشان دیده باشی! بماند تا حالا چند بار در رویاهایت سیب زمینی را جرواجر کردی و جنازه اش را برای خانواده اش فرستادی تا دیگر از این غلط ها نکند! حالا یک روزه قرار است بروی بغل خانواده سیب زمینی ها و مثل صمیمی ترین دوستت با آنها برخورد کنی! شبیه فیلمنامه کانجورینگ 2 و اره 3 میماند! سرتان را درد نیاورم، رسیدیم به منزلشان و بعد از احوال پرسی ها و "عموجان چقدر دلم برایت تنگ شده بود" و بغل های محکم، در خانه حریف مستقر شدیم و من سریعا با اشاره عرفان پسرعمویم به سمت موقعیت فیفا رفتم تا بعد اینهمه سال کری خوانی از دور، به او نشان دهم 5 سال بزرگتر بودنش هیچ کمکی در نباختنش نمیکند!
درباره عرفان همینقدر بگویم که برعکس منِ شیرینی دوستِ تپل بامزه، یک شیطان لعینِ لاغر و عاشق قره قروت است. بقیه صفاتش را خودتان تصور کنید، میترسم غیبت شود!
وارد بازی شدیم و همان طور که حدس میزدم جفتمان بارسا شدیم چون فقط بارسا میتواند بارسا را ببرد! دقیقه 10 گل اول و دقیقه 15 گل دوم را زدم. فیفا بازها میفهمند که دو گل خوردن در این دقایق از بازی مثل این میماند که در مار و پله بعد از 5 بار انداختن تاس در خانه سوم باشی! یعنی اگر هربار یک بیاوری الان باید در خانه پنجم می بودی اما آنقدر بد دستی که هر بار از آنچه زیر مار است بیرون افتاده ای و الان وضعیتت این است!
عرفان که دید اینگونه نمیشود و هنوز جنگ شروع نشده، دارد قافیه را میبازد، کشوی جلوی میز را باز کرد و قره قروت را در آورد. بوی قره قروت را که شنیدم عرق کردم، پاهایم سست شد و دسته در دستانم شروع به لرزیدن کرد؛ او هم که خوب میدانست به کجا دارد ضربه میزند شروع کرد به حرف زدن داخل صورت من و سعی کرد با ها های متوالی بوی قره قروت را هر چه بیشتر در فضا پخش کند! نتیجه هم گرفت و نیمه اول دو - دو تمام شد.
بین دو نیمه شد و عرفان به سمت آشپزخانه رفت و با یک مجمع پر لواشک و آلوچه و آلوترش و قره قروت و... برگشت به اتاقش. عرق سرد بود که از پیشانی ام میریخت. نقشه کشیدم در دقایق اول نیمه دوم کلکش را بکنم و دقایق بعدی را به دفاع مقدس بگذارنم! همان ابتدای کار یک ضربه کاشته نصیبم شد و سه کنج دروازه اش را دریدم. از حجم زیبایی گل ناخودآگاه داد زدم: چه گل قشنگی! با این کار حواس همه را به این اتاق جمع کردم و طولی نکشید که همه فامیل پشت سر ما جمع شدند تا این بازی حساس را مشاهده کنند و این اولین اشتباه استراتژیک زندگی ام بود زیرا عرفان از همین موقعیت استفاده کرد و ظرف لواشک را به من تعارف کرد. همه جمعیت منتظر بودند ببیند واکنش من نسبت به این قضیه چیست! نخوردن لواشک همان و به هم خوردن مجلس امشب همانا. تا حالا این حجم از فشار دیپلماسی را روی خودم احساس نکرده بودم، چه میکشند این مذاکره کننده ها که علی رغم میل باطنی مجبورند با نامحرم دست بدهند!
دست کردم بین تعدادی از لواشک ها و سعی کردم یک کم دردسرش را انتخاب کنم؛ از بین برندها چشمم به حاج عبدالله خورد. با خودم گفتم این حاج عبدالله به پشمک هایش شهرت دارد و انشالله که لواشک هایش هم لایه ای پشمک دارد و کمی شیرین است... و در همین آن را از ظرف خارج کردم.
- حاج عبدالله خودت کمکمان کن!
بسته لواشک را باز کردم و آرام آرام به سمت دهانم بردم، لبانم از روی هم برداشته شدند تا یک گاز کوچک از لواشک بزنم؛ ناگهان دستی ناغافل آن لواشک کذایی را تا ته حلقم فرو برد و دهانم بسته شد.صورتم به این روز درآمد:
بعد از سالها مزه ترش را تجربه میکردم و اصلا آمادگی همچین وضعیتی را نداشتم. کمی لواشک را اینور آنور کردم اما بدتر شد، تصمیم گرفتم تا لواشک را گوشه لپم نگه دارم اما بعد از مدتی متوجه شدم که تا ثانیه هایی دیگر احتمال دارد لپم سوراخ شود! چشمم به نوشته روی بسته لواشک خورد و متوجه شدم خود حاجی بر سر ترش بودن این لواشک قسم خورده و آبرویش را روی جعبه اش گذاشته! نوشته بود: از این ترش تر سراغ نداری!
در دلم یک فحش آبدار به انداز آب دهانی که در دهانم جمع شده بود نثار حاجی و کارخانه اش کردم و لواشک را درسته قورت دادم. یکی از فامیل ها هم فکر کرد که از شدت علاقه زیاد صورتم اینطور شده و لواشک را درسته قورت دادم یکی دیگر تعارف کرد و با جمله چقد تعارف میکنی دو آلو ترش و یک قره قروت در دهانم جا کرد!
از دور نگاهم میکردی شبیه کاغذی بودم که پانزده نفر مچاله اش کرده بودند! چشمانم آنقدر بسته بود و که تقریبا جایی را نمیدیدم و در همان حال باید بازی با آن شیطان متحرک را به پایان میرساندم! چشمتان روز بد نبیند؛ هر طور بود بازی را به تساوی به پایان رساندم یک گوشه ولو شدم چون دیگر جانی برای ادامه مهمانی نداشتم و اگر برای برگشت به خانه پدرم زیر بغلم را نگرفته بود، شب همانجا پیش عرفان میخوابیدم و معلوم نبود از چند ناحیه دیگر مجروح میشدم!
اما درنهایت، همه سختی ها و مصائب آن مهمانی کذایی و مشکلات معدوی به وجود آمده بعدش و مشکلات و سوزش های به وجود آمده در دفعش، با این پیام پدرم التیام پیدا کرد: