در داستان دختر پرتقالی پسر پانزدهسالهای به طور اتفاقی دستنوشتهای از پدرش را پیدا میکند. این در حالی است که پدرش ۱۱ سال پیش به دلیل ابتلا به بیماری غیر قابل درمانی از دنیا رفته است.
او در آستانه مرگ، نامهی دور و درازی برای پسرش از خود به جا گذاشته است. چون همانطور که مادرش بارها گفته بوده، بیشترین غم و اندوه پدر در آستانه مرگ این بودهاست که پیش از آن که بتواند پسرش را بشناسد باید بمیرد.
پیشنهاد ویژه سایت : خرید کتاب دختر پرتغالی با 70% تخفیف ?
یوستین گردر در کتاب دختر پرتقالی مانند دیگر کتابهایش فلسفه را در قالب داستانی خواندنی آموزش میدهد و بیان میکند. گفتگوی فلسفی و شاعرانهای بین پدر و پسری که در دو زمان مختلف زیستهاند در میگیرد.
پدر ماجرای آشنایی با دختری را به شیوهای جذاب برای پسرش بازگو میکند. پسر با خواندن یادداشتهای پدرش است که دید جدیدی نسبت به زندگی پیدا میکند.
یوستین گردر (Jostein Gaarder ) در سال 1952 در نروژ به دنیا آمد. او در خانوادهای تحصیل کرده بزرگ شد و از کودکی علاقهی زیادی به نوشتن داشت. او تحصیلات خود را در رشتههای الهیات، ادبیات و فلسفه به سرانجام رساند و پس از ازدواج، به طور جدی نویسندگی را دنبال کرد و در تالیف چند کتاب در زمینهی فلسفه همکاری کرد.
یوستین در این سالها به تدریس مشغول بود و کتاب «راز فال ورق» را در سال 1990 منتشر کرد. این کتاب یکی از شاهکارهای این نویسنده به حساب میآید؛ در 53 فصل گردر ماجرای سفر پسری را روایت میکند که همراه پدرش به دنبال مادرش هست؛
این کتاب به سرعت موفق شد به زبانهای مختلف در سراسر جهان ترجمه شود. او برای این کتاب جایزهی منتقدین ادبیات نروژ برای بهترین اثر ادبیات کودکان و نوجوانان و جایزه ادبی وزارت امور علمی و فرهنگی را گرفت.
در سال بعد از انتشار «راز فال ورق»، یوستین گردر با انتشار کتاب «دنیای سوفی» علاوه بر بزرگسالان توجه نوجوانان را هم به خود جلب کرد، این نویسنده با زبانی ساده و روان تاریخ فلسفهی جهان را در «دنیای سوفی» بازگو میکند.
«سوفی» نوجوانی است که شخصیت اصلی این کتاب است و ما از زبان او تکامل نظریههای فلسفی را در قالب یک داستان شیرین و بسیار گیرا میخوانیم. تا به الان این کتاب به حدود 60 زبان ترجمه شده است و «اریک گوستاوسون» براساس آن در سال 1999 فیلمی با همان نام کتاب ساخت.
در قسمتی از کتاب دختر پرتقالی میخوانیم:
داستان دختر پرتقالی در بعدازظهری شروع شد که من جلوی تئاتر ملی منتظر اتوبوس ایستاده بودم. اواخر دهه 1970 و آخر پاییز بود. هنوز به یاد دارم که در فکر پذیرفته شدنم در دانشکدهی پزشکی بودم؛
احساس عجیبی داشتم. در این فکر بودم که روزی یک پزشک واقعی میشوم و بیمارهایی خواهم داشت که سرنوشتشان را به دست من میسپارند. خودم را با یک روپوش سفید در پشت میز تحریری بزرگ مجسم میکردم که در حال حرف زدن با بیمارانم …
در این میان بالاخره اتوبوس از راه رسید، از دور آن را میدیدم.
منبع : متا بوک