در کتاب عقل در برابر جنون اثر آدام فیلیپس با بهرهگیری از تجارب خود در زندگی و ارائهی ایدههای طلایی، شما را به مسیری هدایت میکند که در انتهایش با سعادت و کامیابی روبهرو خواهید شد. این اثر بینظیر به افرادی که میخواهند زندگی عاقلانه توام با آرامش داشته باشند، کمک شایانی خواهد کرد.
از قدیم، عاقل بودن را به معنای نداشتن بیماری روانی توصیف میکردند. نوشتههای مربوط به دیوانگی و جنون کل کتابخانهها را پر کرده، اما تاکنون فردی مشخصاً به عاقل بودن نیندیشیده است.
جنون همواره در تمام دوران زندگیمان از کودکی گرفته تا بزرگسالی وجود داشته، گویی دیوانگی بخشی از هویتمان شده است. بارها و بارها در مورد نشانههای جنون خواندهایم و شنیدهایم اما خیلی کم در مورد عقل و عاقل بودن صحبت کردهایم! به راستی عاقل کیست و چه ویژگیهایی دارد؟
آدام فیلیپس (Adam Phillips) با توجه به تسلطی که به تاریخ، ادبیات و روانشناسی دارد در کتاب عقل در برابر جنون (Going Sane: Maps of Happiness) شما را به میدان جنگ منحصر به فردی میبرد؛ میدانی که در آن با عقل و دیوانگی روبهرو میشوید تا از اسرار شهرت جنون باخبر شوید و بدانید که فرد عاقل چه خصوصیاتی دارد و چطور میتوانید از حصار دیوانگی درآیید.
امید است با خواندن صفحات این کتاب و آگاهی از عقل و خرد این نکته را دریابید که عاقل بودن یعنی به درک و شناخت سردرگمی خود و نیازی نیست برای پنهان کردن آن دست به دامان دیوانگی شویم.
– و اگر هم، از بد حادثه، آدمها یکدیگر را بفهمند، هیچگاه نخواهند توانست به توافقی برسند. (شارل بودلر)
– در زمانهای زندگی میکنیم که دیدگاهها دارند عوض میشوند و بنیانها به لرزه افتادهاند… در چنین شرایطی همهی ما دلایلی برای ترس و عدم اطمینان داریم. وقتی بنیان غایی دنیای ما زیر سؤال میرود، دنبال پناهگاه میگردیم. با دستپاچگی خودمان را با نقشها و جایگاهها و هویتها و روابط بینفردی مشغول میکنیم…
من میخواهم به آن تجربههای متعالی که گاهی از دل روانپریشی بیرون میآیند، دست پیدا کنم؛ به آن تجربههای امر مقدس که چشمهی زندهی ادیاناند. (پولتیک تجربه)
– ما فرزندان آشوبیم و ساختار بنیادی تغییر بهسوی نابودی است. در ریشه فقط فساد است و موج مهارناپذیر آشوب. هدفی نیست و تنها جهت باقی مانده است. این چشمانداز بیروحی است که در نگاه عمیق به قلب جهان باید بدون احساساتیشدن بپذیریم. (قانون دوم، ۱۹۸۶)
مردم همواره از خودشان پرسیدهاند که آیا هملت دیوانه بوده است یا نه؛ نه اینکه عاقل بوده یا نبوده. خود کلمه که از ریشهٔ لاتین Sanus و فرانسوی Sain مشتق شده و در اصل به معنای بدن سالم صحیح و بدون بیماری است، وقتی نخستین بار در قرن هفدهم مطرح شد هم خیلی به صورت گسترده مورد استفاده قرار نمیگرفت.
شکسپیر هم فقط یک بار در هملت از آن استفاده کرده که احتمالاً جای تعجب نیست. حتی به نظر میرسد اینکه پولونیوس آن را بهکار میبرد هم تعجبی نداشته باشد. پولونیوس هم مثل دیگر شخصیتهای نمایشنامه به این فکر میکند که هملت «دیوانه» است یا نه. شکسپیر در مجموع بیش از دویست بار از کلمهٔ دیوانه استفاده کرده است.
در هملت هم «دیوانه» همراه با همخانوادهاش «دیوانگی»، سیوپنج بار بهکار رفته است. در هملت مدام کلمات «دیوانه» و «دیوانگی» ردوبدل میشوند (اگرچه اغلب خود هملت این کار را نمیکند) چون ظاهراً این کلمات به ماجرا مربوطاند. انگار به مسئلهای اشاره دارند، اما درست نمیگویند مشکل چیست. دیوانگی بهراحتی تن به تعریف نمیدهد.
هیچکس کاملاً مطمئن نیست به چه اشاره میکند یا اینکه خود هملت درواقع چه منظوری از آن دارد. شخصیتهای نمایشنامه اغلب نمیفهمند هملت چه میگوید، اما او به آنها اطمینان میدهد که –دستکم خودشان میفهمند چه دارند میگویند. در این نمایشنامه «دیوانه» کلمهای است برای «گیج و سردرگم کننده».
پولونیوس از سر خیرخواهی به گرترود و کلاودیوس میگوید: «پسر بزرگوارتان دیوانه است. همچو کسی را من دیوانه میخوانم. چه، اگر خواسته باشیم دیوانگی راستین را تعریف کنیم، مگر جز این است که شخص دیوانه باشد و بس؟ ولی، بگذریم.» روشن است که پولونیوس با تعریف مشکل دارد.
«دیوانگی راستین» عبارت عجیبی است؛ چون دیوانگی شکلی از پنهانکاری است. دیوانگی راستین مثلاً میتواند صرفاً به معنای ادا درآوردن باشد. ممکن است به این فکر کنیم که آیا هملت ادا درمیآورد یا نه؟ آیا فقط تظاهر نمیکند که به تفاوت بین خودی که در انظار عموم نمایش میدهیم و خودی که در خلوت نشان میدهیم فکر میکند؟
جنبهٔ نمایشگری دیوانگی یکی از سرنخهایی است که به ما تذکر میدهد در تصور عاقلبودن با چه دشواریهایی مواجهایم. دیوانگی هملت آدمها را به شک میاندازد، کنجکاویشان را برمیانگیزد و آنها را به حرف میکشد. دیوانگی، اگرچه کلمهای انتزاعی است، اما نوعی انتزاع قابل تجسم است. میتوانیم تصور کنیم که چطور عمل میکند.
عاقلبودن در عوض، اینطور پیش چشممان زنده نیست: درامی ندارد. آدم عاقل، برخلاف شخصیتهای «خوب» ادبیات، دیالوگ بهیادماندنی ندارد. انگار چندان واقعی نیست. به فرض که بتوانیم تجسمی از آدم عاقل داشته باشیم، باز هم چیز برجستهای نیست که به چشممان بیاید، تخت و یکنواخت است..
دختر گمشده کتابی خواندنی و جذاب از دستهی کتاب های روانشناسی است. اگر از این کتاب جذاب لذت بردهاید گزینههای دیگری را برای مطالعه به شما پیشنهاد میکنیم: