این داستان راجب پسریه که میخوام اسمش
توی دلم باشه و به هیچ کس نگمش مثل راز :)
این پسر بچه از ۵ سالگی پدرش از دست میده
و مادرش رو از وقتی که به دنیا میاد و اون رو
تا به حال از نزدیک ندیده و نخواهد دید جالبیش
اینه که یه داداش داره اسمش امیره که اون
۱۸ سالش بود از بچگی مواضبش بوده ولی
اون هم در یک تصادف خیلی بد میمیره
میگن امیر قبل مرگش افسردگی داشته دلیلش
هم یه دختری بود که به امیر خیانت میکنه
خیلی ها فکر میکنن امیر از قصد خودش مرده
یعنی از خشم و ناراحتی شدیدش خودکشی کرده ولی داداش امیر اینطوری فکر نمیکرد
و هر وقت ازش میپرسیدن چرا اینطوری فکر
میکنی اون چیزی نمیگفت و ساکت میشد
پسره یه عمو داشته و یه زن عموی خیلی
بد اخلاق ولی عموی پسره خیلی خوش اخلاق
بود و خیلی دوسش داشت و اون به
سرپرستی گرفت و پیش اون زندگی کرد
چند سال بعد زن عموی پسره طلاق میگیره
انگار دلیلشم خیانت عموی خودش بوده
پسره از حرص و عصبانیت از خونه فرار میکنه
و تا ۲ ماه هیچکس اون پیدا نمیکنن بعد چند
وقت توسط عمه آش پیدا میشه اون درباره این جریان چیزی نمیدونست و وقتی جریان فهمید
کاملا شکه شد چون اون در مدت این جریان او
در ترکیه زندگی خیلی عالی داشت
ولی تصمیم گرفت به تهران برگردد
عمه آش با زور اون روز خونه میبره و پناهش میده عمه بعد چند هفته متوجه چیز
عجیبی میشه پسره بیمار بود
عمه پسره سریعا اون رو بیمارستان میبره
دلیل اینکه عمه پسر رو برد بیمارستان
ابن بود که گلوی او به شدتت باد کرده بود
دکتر ها میگفتن پسره سرطان داره
و اصلا امیدی به زنده موندنش نیس
پسره ۶ ماه به کما میره و دکتر ها با تعجب
و دهانی باز میبینن سرطان پسره رفع شده
عمه پسره تو این مدت جایی نرفت فقط
بخواطر پسره دکتر ها سریعا به عمه پسره تماس میگیرن و جریان رو براش توضیح میدن
عمه پسره با خوشحالی از دکتر برای پسر
تقاضای ترخیس میکنه
دکتر قبول میکنه و پسر رو ترخیس میکنن
پسره افسردگی داشت به نوع شدید
ولی فقط پسره از این موضوع با خبر بود
پسره اصلا با مرده ها فرقی نداشت
و هیچ حرفی نمیزد و غذای ناچیزی میخورد
وضعیت پسر تا ۳ سال همین جوری بود
بلخره روز تولدش یعنی ۱۸ مرداد پدر پسره
به خابش میاد و باهاش حرف مبزنه میگه:
دلیل نجاتت خودت از سرطان به عمت بگو
پسر هم قبول میکنه و فرداش به عمش میگه
دلیل زنده موندن من بخواطر مادرم بود
عمه میگه چجوری ؟! اون مرده
پسره میگه اون به خوابم میاد و نجاتم میده
نمیدونم چجوری
اصلا درک نمیکنم
کلا چرا با به جمله زنده شدم؟!
این سوالات من بود از وقتی که زنده شدم:)
عمه : کدوم جمله چه جمله ای؟!!
پسر : یادم نیست ولی میدونم یادمم
بیاد هیچوقت درکش نمیکنم:)
این زندگی نیس عمه کابوسه
مگه من چی دارم؟!
چی میخواستم؟!
چرا به اینجا رسیدم؟!
مگه تقصیر من چیه؟!
کار بدی کردم خودمم ، نمیدونم؟!
چرا حتی خدا هم منو گردن نمیگیره؟!
واقعا چرا؟!
در واقع به نظر خود من زندگی دو روز نیس….
در اصل سالیان سال زندگی با عذابه:)
نباید هیچ عدالت الهی بر من نازل شه؟!!
کلا داستان من شده سوال که هیچ کس
جوابی واسش نداره و نخواهد داشت:)
اتنها چیزی که میخوام پدر مادرم پیشم باشن:)
فقط باشن فقط بمونن:)
این پسر در سن ۱۹ سالگی پولدار میشه
برنده جایزه ۵۰ میلیارد تومن پول میشه
بعد همه این ماجرا این پسر در شب تاریک
و در سن ۲۶ سالگی فوت میکنه….
در اثر خودکشی با چاقو و تیغ:)
اسم پسر رو بماند که در دلم بماند که بماند:)
داستانی طولانی ولی بر اساس واقعیت:)