وقتی به ناکمیام، به شکست خوردنام، به لحظاتی که بد بودن، بد بودم، بد اخلاقی کردم، فحش دادم، دعوا کردم و ... فکر میکنم احساس حقارت عجیبی بهم دست میده. حقارت از نفس خودم برای تمام اتفاقاتی که به نوعی توی رخ دادنشون سهیم بودم و هستم. درک و فهم این واقعیت عجیب که انسان مجموعه آیی از خوب و بد و درستی و خلاف به شدت سخت به نظر میاد. لحظات وحشتناکی هست که آدمی فکر میکنه دنیا دور اون داره میچرخه و نامبروان عالم شده و لحظات وحشتناکتریم هست که نمیدونی چطور میتونی زودتر ثانیه هارو جلو ببری تا تموم بشن و ازشون بگذری.
آدم حس انزجار و نفرت از وجود رو میتونه برای دقایقی یا حتی ساعاتی از خودش دور کنه اما کیه که بتونه این درد و رنج رو برای همیشه فراموش کنه؟ انسان مجموعه رنج هارو میبینه و میچشه، بعضیا زیر بار این درد و رنج کمر خم میکنن، بعضیا تا یه جاهایی ادامه میدن و شاید خیلیا بتونن با گول زدن خودشون با زندگی کنار بیان.
تو مقاله حاشیه سرخ نوشته: استفاده از کلمه انسان یادآور یه ریخت فیزیکیه و این ریخت میشه شروع تمام دردسرایی که دنباله همون کلمه آدم میاد. اونجا شاید یکم فلسفی و سیاسی به قضیه نگاه کرده باشن اما اینجا یکم قضیه فرق میکنه، شاید وجه انسانی قضیه(باز همون شد که) یکم فرق بکنه. انسان یادآور یه ریخت احساسی هم هست، موجودی که درد میکشه، میخنده، گریه میکنه، لذت میبره و فراموش میکنه و... این ریخت رو چطور میتونیم براش قانون بنویسیم؟ مثل حقوق بشر؟ رنجوندن احساس کجا براش حکم صادر شده؟ کدوم قانون مارو بدلیل بد حرف زدن با هم مجازات میکنه؟؟ یا ناراحتیمون رو درک میکنه؟؟
انسان ورای فیزیک مسخرهش چیزی جز درد و رنج نیست، ما زاده شدیم که رنج ببریم. رنجی که تهش صافی و صیقل روح نیست، تهش خستگی و کهنگی روح و جسم آدمیزاد